۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۱۰
کد خبر: ۵٬۵۶۷

خانواده رضوان‌مدنی یکی از خانواده‌های پرافتخار کرمانشاهی بوده که رشادت‌های فرزندانشان در دوران دفاع مقدس در میان خانواده‌های شهدا پرآوازه است و سه پسر و یک داماد خود را تقدیم آرمان‌های امام خمینی(ره) و انقلاب کرده و یک پسر دیگرشان نیز از جانبازان پرافتخار دفاع مقدس است.

روایتی از عملیات مرصاد

آگاه: مرحوم حاج ذبیح الله رضوان‌مدنی، پدر بزرگوار شهیدان رضوان‌مدنی، دایی و پدر همسر شهید حاج مسعود امیری بود که وی نیز سابقه حضور در جبهه را داشت، دو تن از شهیدان این خانواده در عملیات مرصاد به شهادت رسیدند. 
به بهانه ایام سالروز عملیات افتخارآفرین مرصاد، پای درددل‌های حاج حسین رضوان‌مدنی نشستیم تا از خاطره شهادت برادرش شهید حشمت‌اله رضوان‌مدنی و پسرعمه‌اش شهید مسعود امیری بگوید؛
اواخر جنگ کار به جاهای حساسی رسیده بود. رزمندگان اسلام پیشروی‌های خوبی در جنگ داشتند. فتح بصره نزدیک بود. جزایر مجنون و جزیره فاو در اختیار ما بود. رزمندگان اسلام در شهرهای خُرمال و حلبچه عراق مستقر بودند. دشمنان انقلاب و اسلام همان آمریکا، شوروی و اروپا خیلی ترسیده بودند و خودشان را در خطر می‌دیدند. از این واهمه داشتند که اسلام به تمام جهان نفوذ کند و منافع آنان در خطر بیفتد. با وجود اینکه همواره به رژیم بعث عراق کمک می‌کردند احساس کردند که این کمک‌ها جوابگوی سرنگونی رزمندگان کفرستیز اسلام نیست؛ پس با همدستی یکدیگر و با تمام قوا همگی باهم خودشان را برای مبارزه با رزمندگان ایران آماده کردند.
اکثر قریب‌به‌اتفاق رزمندگان برای جلوگیری از حملات عراق به اهواز و دفاع از سرزمین‌هایمان در جنوب کشور بودند و غرب کشور را تخلیه کرده بودند. در این راستا، منافقین به خیال اینکه رزمندگان ضعیف شدند و آنان می‌توانند که حاکمیت ایران را صاحب شوند در شرایط پذیرش قطعنامه، از طریق غرب کشور که نیروی رزمنده کمی در آنجا مستقر بود، حمله کردند.
من در خرمشهر بودم و قرار بود که فردا شب به عراقی‌ها حمله کنیم و مقداری از تصرفات آنان را که طی چند روز گذشت از سرزمین‌های ما را تصرف کرده بودند پس بگیریم. ساعت ۱۲شب بود که از کرمانشاه تلفنی به فرماندهان ارشد سپاه اعلام کردند که منافقین تا اسلام‌آباد پیش‌روی کردند. باورکردنی نبود اما متاسفانه حقیقت داشت. شبانه تعدادی از فرماندهان با هواپیما به‌سمت کرمانشاه پرواز کردند. فردای آن روز من هم نزد یکی از فرماندهان ارشد سپاه رفتم و از ایشان خواستم که اجازه بدهد که به کرمانشاه بروم و با نیروهای در حال استراحت که عقب هستند به مقابله با منافقین بپردازم. ایشان به‌خاطر حمله‌ای که شب قرار بود به دشمن داشته باشیم و باتوجه‌به اینکه دشمن در عملیات حملات شیمیایی می‌کرد و از این طریق شهدای زیادی را از ما می‌گرفت و بنده نیز فرمانده تیپ پدافند شیمیایی بودم، با رفتنم مخالفت می‌کرد که با جایگزین کردن معاون و فرمانده گردان‌های ورزیده‌ای که در آنجا داشتم، موافقت کرد و راهی کرمانشاه شده و ساعت چهار صبح قبل از اذان صبح وارد مقر یگان خودم شده و سریعا نیروها را بیدار و همه را مسلح و آماده رفتن به منطقه کردم.
در حال سخنرانی برای نیروها بودم که اطلاع دادند از پشت تلفن شما را می‌خواهند. پای تلفن رفتم و دیدم حاج حشمت پشت خط است. بعد از احوالپرسی پرسیدم: کجایی؟ گفت: کرمانشاه هستم و برای مبارزه با منافقین آمدم. آدرس را گرفتم و یک راننده فرستادم که ایشان را پیش من بیاورد. پس از اینکه نیروها را راهی منطقه کردم، من و حاج حشمت هم همراهشان حرکت کردیم. در بین راه تصمیم گرفتیم که سر راهمان سری هم به پدر و مادرمان بزنیم و بعد خودمان را به نیروهایمان برسانیم. همین که آن پدر و مادرمان را دیدیم و اجازه رفتن گرفتیم، پدرم آمد و هر دونفر ما را از زیر قرآن عبور داد.
به منطقه عملیاتی رفتیم و پس از دو شب به دستور فرماندهان عملیات مرصاد شروع شد. آن روز، روز خوبی بود. ما به منافقین حمله کردیم و شهر اسلام‌آباد غرب را آزاد کردیم. ساعت ۲نیمه‌شب به گردنه مرصاد برگشتیم و بعد از اذان صبح به من دستور دادند که نیروها را به شهر کرند برسانم و با منافقین به‌جای‌مانده از عملیات شب گذشته درگیر شویم. وقتی به شهر کرند رسیدیم، حاج مسعود را دیدم. پس از احوالپرسی، ایشان چون انفرادی آمده بود و تنهایی نمی‌توانست وارد درگیری با دشمن شود از من خواست که خودش و حاج ذبیح‌اله کرمی را همراهمان ببریم. من هم پذیرفتم و آنها را سوار ماشین کردم.
به درگیری با منافقین مشغول بودیم و منافقین هم با عقب‌نشینی پا به فرار گذاشته بودند. آتش بسیار سنگینی از طرف عراق و منافقین روی سرمان می‌بارید که در این حین اصابت یکی از خمپاره‌های دشمن به بازوی حاج مسعود دستش را قطع کرد، حاج حشمت به‌خاطر جلوگیری از خونریزی شدید سریعاً دست حاج مسعود را با چفیه محکم بست و من برای آوردن آمبولانس برای انتقال حاج مسعود مقداری از آنها فاصله گرفتم.
پس از آوردن آمبولانس با بدن‌های تکه‌تکه‌شده آنان مواجه شدم. خیلی سخت بود که در یک لحظه دو نفر از عزیزانم را دیدم که در خون خودشان غلتیدند و حسرت تنها ماندن برای همه عمر همراهم شد. با خودم می‌گفتم: خدایا چه کار کنم تکلیف بچه‌های یتیمشان چه می‌شود؟! چطور این خبر را به زن و بچه‌شان بدهم؟ اصلاً چطور برگردم؟ با پدر و مادرم چه کار کنم؟ مگر چقدر صبر و طاقت دارند؟! با قلبی شکسته و محزون با پیکر آنان درددل و نجوا کردم و دست خالی و بدون برادر و شوهرخواهرم پیکرشان را با دستان خودم داخل ماشین گذاشتم و خبر شهادت آنها را به خانواده رساندم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.