آگاه: انقلاب اسلامی ایران زمانی که به وقوع پیوست، ساختارهای سیاسی و اجتماعی زیادی را دچار تحول کرد. اما در حوزه فرهنگ، باوجود جریان انقلاب فرهنگی، نتوانست بهطور موثر ساختارهای گذشته را متحول کند و این مسئله تا به امروز ادامه دارد. میخواستم بدانم ریشه این موضوع از نظر شما چیست؟
انقلاب اسلامی یک انقلاب اجتماعی تمامعیار بود، یعنی از یک طرف واقعا مبتنی بر خواست و حضور مردم بود و از طرف دیگر، مقاصد انقلابی را دنبال میکرد. هدف آن تغییر اساسی در نظم اجتماعی و نظامات اجتماعی بود و میخواست تحول ساختاری ایجاد کند. این غایت انقلاب اسلامی بود. اما مسئله این است که در دوره انقلابی، امکان تاریخی برای تولید فکر و نظریه وجود نداشت. به همین دلیل، بعد از پیروزی انقلاب، ما با مقداری جرح و تعدیل، دوباره همان نظامات تجددی را به کار گرفتیم. البته مقداری در آنها دخل و تصرف کردیم اما نه به اندازهای که بتوان نام جدیدی بر آنها نهاد و گفت این ساختارها تبدیل به ساختارهای دینی و برآمده از عالم انقلاب اسلامی شدهاند.
در فرهنگ نیز به همین صورت بود. امام خمینی(ره) با توجه به اینکه فرهنگ روح و ماهیت انقلاب را تشکیل میداد، یک سرفصل جدیدی برای آن باز کرد که به نام انقلاب فرهنگی شناخته میشود. این انقلاب فرهنگی دو ضلع داشت: یک ضلع علمی که معطوف به علوم انسانی و درنهایت تولید علوم انسانی اسلامی بود و یک ضلع هویتی که شامل ایجاد تحولات بنیادین در فرهنگ عمومی میشد. هر دو هدف، امور کوتاهمدتی نبودند. چنانکه امام(ره) در همان دوره تصریح کردند که ایجاد تحول در این زمینهها چه بسا بیش از دو دهه طول بکشد؛ بنابراین، سرشت و ذات این دو حرکت فرهنگی مبتنی بر گذار تاریخی بودند و زمان میطلبیدند.
اما مسئله این است که بعد از گذشت دهه۶۰ و در اثر واگراییهای دهه۷۰، اندیشه تحول ساختاری در فرهنگ تا حد زیادی به فراموشی سپرده شد. در دهه۶۰، جامعه و نظام سرگرم جنگ بودند و جنگ مسئله اول و اصلی کشور بود و تمامی توان و قابلیتها صرف آن شده بود. به همین دلیل، این قبیل افکار و اندیشهها به دوره پس از جنگ واگذار شد. پس از جنگ، با استقرار دولت سازندگی و ورود تکنوکراتها به قدرت، ناگهان به آرمانگرایی انقلابی پشت پا زده شد و اهداف آغازین دهه۶۰ ادامه نیافت. بهتدریج، همین ساختارهای اجتماعی موجود، از جمله ساختار فرهنگی تثبیت شدند و دیگر غیر و دیگری به شمار نمیآمدند. در ذهن بسیاری از نیروهای سیاسی، اجتماعی و حتی فکری تصور میشد که با همان ساختارها میتوان غایات انقلابی را محقق کرد. به نظر من، یکی از مشکلات عمده به استقرار دولتهایی برمیگردد که فاصله زیادی از گفتمان انقلابی داشتند و این موضوع مانع تحول فرهنگی شد.
اگر بخواهیم شاخصهایی از فرهنگ بهجامانده از دوره پهلوی را معرفی کنیم، باید چگونه این شاخصها مورد تغییر و تحول قرار بگیرند؟ راهکارهای شما چیست؟
پیش از اینکه به سوال شما پاسخ دهم، باید به یک سوال دیگر پاسخ دهم؛ یعنی مقدمهای برای پاسخ به سوال فرهنگی که در دهههای گذشته طی کردیم. باید بررسی کنیم چه اتفاقاتی رخداده است، کجا بودهایم و چقدر پیشرفت کردهایم یا حتی متوقف شدهایم. به نظر میرسد از نظر فرهنگی، جریان عمومی جامعه پیشروی داشته است اما این پیشروی غیرشتابان بوده و بسیار کمتر از پیشرفتهای علمی و سیاسی بوده است. آرمانهای فرهنگی و هویت انقلاب در حالت تعلیق باقی ماندهاند و علت آن نیز به بیعملی دولتها یا فاصلهگیری ایدئولوژیک آنها از آرمانهای انقلاب برمیگردد. خود انقلاب البته محصول تحول باطنی و هویتی بود؛ زیرا با فرهنگ طاغوتی نمیتوانست ادامه یابد. نمیتوان علیه طاغوت انقلاب کرد؛ بنابراین جامعه تحولی را تجربه کرد. اما این تحول باید بهصورت عمیقتری شکل میگرفت و باید به یک ساختار پایدار تبدیل میشد که متاسفانه این اتفاق نیفتاد. همانطور که اشاره کردم، سیاستهایی که پس از جنگ اتخاذ شد، متاسفانه بخشی از جامعه را از ارزشهای انقلابی دور کرد و این روند بهتدریج شدت گرفت. اکنون به نقطهای رسیدهایم که در سبک زندگی دچار چالشهای بنیادی شدهایم و آسیبهای اجتماعی که میبینیم و اعداد نگرانکنندهای که میشنویم، نشاندهنده این است که نمیتوانیم نمره قابلقبولی به حرکت خود بدهیم.حال اگر بخواهیم به راهکارها بپردازیم، به نظر من، دو ایده اساسی که رهبر انقلاب مطرح کردند، میتواند گرهگشای معضلات فرهنگی باشد:
۱. استقرار دولت جوان حزباللهی: به این معنا که دولتهای تکنوکرات، لیبرال یا محافظهکار نمیتوانند غایت انقلابی را محقق کنند و ارزشهای فرهنگی اولیه انقلاب را به جامعه نزدیک کنند بلکه هرچه را در توان دارند در راستای توسعه غربی به کار میگیرند و جامعه را روزبهروز تجددیتر و غربیتر میکنند و از آرمانهای انقلابی دورتر میسازند. متاسفانه ما در طول چند دهه اخیر با چنین دولتهایی روبهرو بودهایم؛ بنابراین، تا زمانی که دولت جوان انقلابی شکل نگیرد و نیروهای متعهد و عالم در ساختارهای رسمی مستقر نشوند، آن ظرفیتهای گسترده ساختاری به کار گرفته نخواهد شد و وضع تعلیق و سرگردانی ادامه خواهد یافت.
۲. برپایی حلقههای میانی: این مفهوم به این معناست که نیروهای فکری و هویتی انقلاب باید در فضایی میان جامعه و حاکمیت قرار بگیرند و تبدیل به عقل منفصل جامعه و حاکمیت شوند تا بتوانند جامعه را هدایت کنند. این بدین معنا نیست که اگر دولت اسلامی تشکیل شود، دیگر نیازی به فعالیت در عرصه عمومی نیست. حتی اگر دولت جوان حزباللهی نیز شکل بگیرد، ما همچنان به یک عرصه عمومی فعال، دینمدار و پیشبرنده نیاز داریم. این حلقههای میانی، که میتوانند تشکیلاتی از نیروهای جوان و نخبه مومن باشند، قادرند درباره مسائل کلان انقلاب فکر کنند و نسبتبه آنها گفتمانسازی کنند. این کار نیازمند فعالیت خواص و نخبگان در عرصه عمومی است.
بنابراین، به نظر من، این دو اندیشه مغلق اما بسیار کارآمد میتوانند گرهگشا باشند برای تحول فرهنگی. روشن است که اگر دولت جوان حزباللهی شکل بگیرد و حلقههای میانی تشکیل شوند، ما میتوانیم در سیاست و اقتصاد نیز پیشروی داشته باشیم.
برای ارزیابی پیشرفت فرهنگی از دوران پهلوی تاکنون، یکی از راهها بررسی تاثیر انقلابها بر فرهنگ جوامع است. در انقلابهای دیگر این تاثیر چگونه بوده است؟
اگر انقلاب اسلامی را با دیگر انقلابها مقایسه کنیم، باید بگویم که انقلاب ما در مقایسه با دیگر انقلابها موفقتر بوده است. بسیاری از انقلابها خیلی زود دچار ارتجاع و استحاله شدند و نتوانستند چهار دهه دوام بیاورند. آنها معمولا به دوره پیشین خود بازگشتند و حتی در حوزه فرهنگی دچار ضدانقلاب شدند. اما در مورد انقلاب اسلامی، هرچند نوسانات و تنشهایی وجود داشته است اما این بدان معنا نیست که انقلاب از نظر فرهنگی چرخش بزرگی ایجاد نکرده است. این چرخش اتفاق افتاده اما شتاب پیشرفت آن به اندازهای که انتظار میرفت، نبوده است. توان و بضاعت نیروهای اجتماعی و سیاسی در این راستا بسیج نشده و ما اکنون با آفات و مشکلات فرهنگی مواجه هستیم. این موارد به معنای انحطاط نیست، بلکه نشاندهنده پارهای عقبگردها و کاهش شتاب در پیشرفت فرهنگی است. اگر بخواهم انقلاب اسلامی را با سایر انقلابها مقایسه کنم، باید بگویم که نمره بالایی باید به آن داد. انقلاب اسلامی به این دلیل که دچار استحاله نشده و به گذشتهای که آن را نفی میکرد، بازنگشته است، دارای ویژگی بسیار مهمی است: حضور ولیفقیه در ساختار قدرت. ولیفقیه مجری جزئیات اداری و روزمره نیست؛ بلکه رسالت تاریخی او این است که از تبدیل انقلاب به ضدانقلاب جلوگیری کند و ارزشهای پیشاانقلابی دوباره سر برنیاورند. هرگاه ولیفقیه احساس کند حرکتی آغاز شده که میتواند انقلاب را به دوره ماقبل انقلاب برگرداند و این حرکت درحال تثبیت شدن است، آنجا جای حضور و فاعلیت ولی فقیه است؛ به عبارت دیگر، ولیفقیه در برابر این نوع تهدیدات قرار میگیرد و به عنوان یک ناظر کلان عمل میکند. این نوع قدرت سیاسی دارای یک پایشگر در سطح کلان است که مراقب است تا ماهیت آغازین انقلاب حفظ شود. ما نیز در این دههها شاهد بودهایم که این نظارت و مراقبت چگونه میتواند در راستای حفظ هویت انقلاب موثر باشد. در طول این سالها، ما فراز و نشیبهای زیادی را تجربه کردهایم. اینطور نبوده که در همه دورهها بتوانیم یک حرکت جدی به سمت هویت انقلابی داشته باشیم. نوسانات و تلاطمهای زیادی وجود داشته است، اما به نظر میرسد که درمجموع میتوان قضاوت کرد که این حرکت تکاملی بوده است. هرچند در برخی موارد واقعا نمیتوان از میزان شتاب و سرعت حرکت دفاع کرد، زیرا این سرعت بسیار کم بوده است.
نهادهای فرهنگی، مانند شورای عالی انقلاب فرهنگی، تا چه حد توانستهاند به وظایف خود عمل کنند و تاثیرشان بر دانشگاهها و فرهنگ عمومی جامعه چقدر بوده است؟ همچنین چه اقداماتی باید انجام دهند تا تاثیرگذاریشان بیشتر شود؟
به نظر میرسد نهادهای فرهنگی متناسب با اقتضائات گام دوم انقلاب نیازمند بازاندیشی در عملکرد خود هستند. باوجود برنامهها و پوششهایی که دارند، میتوان بخش عمدهای از کمشتابی حرکت فرهنگی را به آنها نسبت داد و از آنها انتقاد کرد. بر این اساس، معتقدم ساختارها باید خودانتقادی کنند و خود را با اقتضائات دوره جدید حرکت انقلابی وفق دهند. زمانه و ضرورتهای آن تغییر کرده است؛ امروز دیگر نمیتوان مانند دهههای ۶۰ و ۷۰ عمل کرد. نهادهای حاکمیتی در عرصه فرهنگ باید بهطور هوشمندانه و پیشدستانه وارد حوزه فرهنگ شوند. این امر پیچیده است و زمانه ما هم پیچیدهتر از خود فرهنگ است. این همه درهمرفتگی و پیچیدگی اقتضا میکند که نهادهای فرهنگی هر یک قوای عاقله مستقلی داشته باشند، بهویژه از نیروهای حلقههای میانی استفاده کنند؛ یعنی افرادی که در عرصه عمومی فعال هستند و با واقعیتهای اجتماعی و فرهنگی دست به گریباناند. این افراد ریزشها و رویشها را میبینند و نقصانها و کمالها را درک میکنند. لذا نباید به عقلانیت اندیشهورزی تکیه کنند و حلقههای محدود و بستهای تشکیل دهند. هرچه به این حلقههای میانی و نیروهای فکری جبهه انقلاب نزدیکتر شوند و از آرای آنها بهره ببرند، امکان پیشرویشان بیشتر میشود. اما اگر به سمت جلسات بسته، اداری، فرساینده و محافظهکارانه بروند، از جامعه و تحولات آن عقب میافتند و قدرت پیشروی خود را از دست میدهند؛ بنابراین، سخن من این است که نهادهای فرهنگی باید نرمافزار و قوه عاقله خود را بهروز کنند و تا حد زیادی وابسته به ارتباطات مفصلبندی شده و ساختاریافته با نیروهای فکری انقلاب در عرصه عمومی باشند.
در مورد بازسازی انقلابی ساختارهای فرهنگی کشور که چندی پیش رهبر انقلاب به آن اشاره کردند هم اگر نکتهای دارید بفرمایید.
از لحاظ مفهومی باید بر چند نکته تاکید کرد؛ اول اینکه کلمه بازسازی بر امری فراتر از اصلاح موردی و ترمیم جزئی دلالت دارد و نشان میدهد که توقع از این اقدام تحولی در سطح بازساختن است و بازساختن نیز با ساختن اولیه مقایسه میشود و حرکتی است که هرچند در امتداد آن قرار دارد، یک نقطه عطف و شدن برجسته و نمایان به شمار میرود. دوم اینکه کلمه «انقلابی» هم بر انقلابیگری ارزشی دلالت دارد و هم بر انقلابیگری روشی؛ منظور از انقلابیگری ارزشی این است که بخشی از ارزشهای انقلابی در ساحت حاکمیتی و ساحت اجتماعی رقیق شدهاند و نیازمند اهتمام خاص و جدی هستند به گونهای که باید در یک خیز محسوس این ارزشها را هرچه بیشتر بر عرصه کنشگری حاکم و مسلط گردانید. دیگر اینکه باید در پی انقلابیگری روشی نیز بود که به معنی استفاده از سازوکارها و مسیرهای «جهادی»، «جهشی» و «غیراداری» است؛ چراکه روشهای «رایج» و «عادی» از عهده کارهای بزرگ و تاریخساز برنمیآیند و نمیتوان با تکیه بر آنها به هدفهای بزرگ و بنیادین دست یافت. سوم اینکه بازسازی انقلابی باید در لایه «ساختاری» باشد، نه اینکه به تغییر دادن «عاملیتها»، منحصر و محدود شود و تصور شود که با جابهجاییهای مدیریتی، چرخش فرهنگی نیز حاصل میشود. درواقع استفاده از تعبیر ساختاری، نشانگر «جدی» و «عمیق» و گسترده بودن دشواریهای فرهنگی است. چنانکه حتی در گفتوگوهای روزمره نیز اگر مشکلی دارای جنبه ساختاری قلمداد شود به «پهن دامنگی» و «عظمت» آن اشاره شده است. ازسوی دیگر، برخلاف برخی تصورهای ابتدایی و اداری غرض از تعبیر ساختاری متمرکز شدن بر امور «سازمانی» و «نهادی» نیست؛ یعنی مقصود این است که مشکل عبارت است از تداخلها یا تعارضهای سازمانی یا فقدان برخی سازمانها و امور دیگری از این دست؛ بلکه ساختار معنایی عامتر و فراگیرتر از این دارد و به بافتارهای فرهنگی و فضای هنجارین و مناسبات فرهنگی نیز دلالت دارد، بلکه بیش از هر چیز سطح اجتماعی را دربرمیگیرد. چهارم اینکه تعبیر «فرهنگ» بر فرهنگ اسلامی و انقلابی دلالت دارد؛ زیرا آنچه مقوم هویت ملی ما و مایه استحکام و دوام ماست همین فرهنگ اسلامی و انقلابی است و در عمل نیز مشاهده کردهایم که در بزنگاههای تاریخی و «بحرانهای بزرگ» همین فرهنگ به میدان آمده و بسیج اجتماعی به راه انداخته و ظرفیت خویش را به عرصه سوق داده است.
در برخی موارد گرفتار چرخههای تکرارشونده شدهایم و خودآگاه و ناخودآگاه خطاها را تکرار میکنیم گاهی ناظر بیرونی احساس میکند که در راهبردها و روشها نامعقولیت وجود دارد. این بدان معنی است که از یادگیری، پسا عمل غافلیم و از تجربهها نمیآموزیم. امروز یک اندوخته سیاستی چند دههای در اختیار ماست که کامیابیهایش بسیار بیشتر از ناکامیهایش است اما بااینحال نباید واقعیتهای منفی را ندید و از آن «درس» و «عبرت» نیاموخت و تکرار کرد بازسازی انقلابی در لایه حاکمیتی که افزون بر لایه اجتماعی است، یعنی پایان همه چرخههای تکرارشونده ناصواب و آغاز فصل تازهای از حکمرانی در نظام جمهوری اسلامی که بهطور کامل در امتداد اسلام انقلابی قرار دارد و ارزشهای غایی و آغازین انقلاب را محقق میکند؛ بنابراین ما از یک آغاز سخن میگوییم که باید بسیار «محسوس» و «مشهود» باشد؛ چنانکه باید جامعه دریابد که تحولات بزرگی در راه است. هر اندازه بتوانیم با موضع و عمل خویش این حس را در جامعه ایجاد و تثبیت کنیم بیشتر به امید اجتماعی و اعتماد سیاسی کمک کردهایم.
در برخی تحلیلهایی که درباره بازسازی انقلابی در ساختار فرهنگی صورت گرفتهاند، رویکردهای سازمانی و اداری غالب هستند و تحول به همین قلمرو محدود میشود یا دستکم این امور صدرنشین و اصلی هستند. منحصر ساختن تحول به این سطح حداقلی و تنگدامنه و ندیدن واقعیتهای معنایی و بینشی خطایی است که بر نگاهها سایه افکنده است. نیروهای دیوانسالار که هنری نیز جز وصله و پینه کردنهای اداری ندارند چنین درکی از تحول دارند و سقف توصیف و توصیهشان بیش از این نیست. اینان هم در عمل «فرهنگ» را کنار مینهند و میکوشند در چارچوب تجویزهای سازمان زده و اداریمدارانه، دردها و زخمها را علاج کنند و هم بهدلیل محافظهکاری نهادینهشده و هنجارشده در وجودشان از رویکردهای انقلابی و بنیادین هراس دارند و نمیتوانند بازسازی ساختاری کنند؛ از این رو هم «فرهنگ» به حاشیه میرود و هم «انقلاب» و به این ترتیب، انقلاب فرهنگی همه معناها و دلالتهای جدی و دگرگونکننده خود را از دست میدهد و چیزی جز مجموعهای از امور رایج و قشری از آن باقی نمیماند که همواره بوده و از این پس هم خواهند بود؛ به بیان دیگر، تفکر انقلاب فرهنگی در مرداب مواجهههای دیوانسالارانه هضم و مستحیل میشود؛ چنانکه دهها نمونه از این قبیل طرحها نگاشته میشوند اما اثر جدی و متمایز بر آنها بار نمیشود و در همچنان بر همان پاشنه معیوب میچرخد.