آگاه: این وصف «مجید عرب عامری»، معلم و امدادگر هلال احمر استان گلستان است. این معلم هلالاحمری حتی از حقوق ناچیزش و کلاس کاراته و هرآنچه که دارد برای دانشآموزانش میگذرد و خودش را یک هلال احمری میداند. البته کل اعضای خانواده این معلم در این فعالیتهای بشردوستانه مشارکت دارند. همسرش «طاهره الیاسی» و هر دو فرزندش از امدادگران فعال محسوب میشوند.
روایت اول:
نمیتوانم بیتفاوت باشم
لباس سادهای به تن دارد و با کلامی مهربانانه و دلنشین از خاطراتش میگوید؛ ماجراهایی که وجودش را دگرگون میکند و اشکهایش را جاری. کلاس در سکوت مطلق است و جز صدای گاهگاه برگههای دفتری که بچهها در آن مشغول نوشتن نکات درس جدید از روی تخته سیاه هستند، چیزی به گوش نمیرسد. معلم اما دستهایش را از پشت گره زده و درحالیکه میان ردیفهای میز قدم میزند، زیرچشمی شاگردانش را ورانداز میکند، حواسش به همه هست. صدای چلپ چلپ از جابهجاشدن پای یکی از دانشآموزان به گوش میرسد. کف کلاس را نگاه میکند و چشمش به کفش پاره و زهواردررفته میافتد که از شدت باران آنقدر خیس شده که زیر پای دانشآموز آب جاری شده است و لرزشهای دانشآموز از خیس و سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بیامان او را می لرزاند ولی خودش را در هم کرده تا همکلاسیاش متوجه نشود. بغض بیامانی حالا چهره جدی معلم را عوض میکند و قطره اشکی از چشمانش قصد سرازیر شدن دارد که یک دفعه یکی از دانشآموزان میگوید: «آقا اجازه!» معلم درحالی به انتهای کلاس نگاه میکند، اشکش را پاک میکند تا کسی متوجه ماجرا نشود. «تا پایان کلاس سعی میکردم کمتر صحبت کنم چون ممکن بود ناگهان گریهام بگیرد. من نمیتوانم با وجدانم کنار بیایم. باید کاری میکردم. زنگ تفریح به سراغ همکارانم رفتم تا از آنها کمک بگیرم. از حقوقم مقدار اندکی مانده بود که برای خرید یک کفش و لباس زمستانی کافی نبود.» پول را از همکارانش جمع میکند و به بیرون مدرسه میرود تا زنگ تفریح نشده یک کفش و یک کاپشن میخرد و به مدرسه برمیگردد. معلم وقتی وارد کلاس میشود سوالی را مطرح میکند که برای پاسخش یک جفت کفش و کاپشن تهیه میدهد که جوابش را فقط علی میداند. علی جواب میدهد و جایزه مال او میشود. معلم جایزه را میدهد ولی همچنان نگران وضع اوست چون وضع زندگیشان با این چیزها درست نمیشود.
روایت دوم:
سرطان هم مانع پیشرفت شاگردانم نخواهد شد
در میان شاگردان آقامجید دو برادر بودند که وضع مالی درستی نداشتند. برای ادامه دادن تحصیل آنها با همکارانش صحبت میکند و آنها تا کنکور میرسند. یکی از آنها سرطان میگیرد ولی آن یکی در رشته پرستاری قبول میشود. از آن پس تمام دغدغه زندگیاش میشود کمک کردن برای بهبودی شاگرد سرطانیاش، هرکاری میتواند انجام میدهد، از هلال احمر کمک میگیرد و به خیران شهرشان رو میزند تا اینکه بهبودیاش را به دست میآورد و در دانشگاه قبول میشود. ناگهان بغضی که از ابتدای گفتوگو در سینه حفظ کرده، یکباره میشکند و اشکهایش از روی گونه جاری میشوند. اما خودش را حفظ میکند و میگوید: «هنوز هم نمیتوانم باور کنم سرطان مانع پیشرفت یکی شاگردانم شود. برای همین هرکاری از دستم برمیآمد برایش انجام میدادم.»
روایت سوم:
آرزو میکنم دانشآموزانم هلالاحمری شوند
اما فعالیت این معلم هلال احمری اینجا خلاصه نمیشود، چون دانشآموزان شهرستان مشکلات زیادی دارند. آنها از شدت فقر حتی نان شب هم ندارند. یکی از آنها با خانواده هشتنفری در خانهای ۱۲متری زندگی میکند؛ خانه که خانه نیست بیشتر به خرابه میماند ولی آقامجید توکل به خدا کرده و هرطوری میتواند یاریشان میکند. «گاهی برف در مناطق کوهستانی آنقدر سنگین میبارد که دانشآموزان مجبورند تمام مسیر را پیاده به مدرسه بیایند. وقتی دانشآموزی ۲۰کیلومتر را پیاده برای درس خواندن به مدرسه میآید، خیلی چیزها را نشان میدهد. اینکه او درس را دوست دارد و جز درس خواندن راه دیگری برای به ثمر رساندن آرزوهایش نمیبیند.» او میافزاید: «خیلی وقتها به این چیزها فکر میکنم ولی فکر کردن فایده ندارد و به جایی نمیرسد. باید کاری انجام داد به همین دلیل تصمیم گرفتم با همکارانم یک خیریه درست کنیم و از این دانشآموزان حمایت کنیم. کاش میشد کارهای بیشتر انجام میدادم. کاش میشد قدرت داشتم تا رنگ زندگی را برای این افراد تغییر دهم.»
خانوادگی امدادگر هستیم
«طاهره الیاسی» با ۱۸سال سابقه، کارمند و امدادگر با تجربه هلالاحمر است. او تجربه زیادی در کمکرسانی به مناطق محروم و حوادث بزرگ دارد و همراه همسرش در حمایت از دانشآموزان نیازمند و محرومیتزدایی فعالیت میکند. «برای آموزش امداد و نجات و کمکهای اولیه وارد هلالاحمر شدم ولی اتفاقاتی برایم رخ داد که ماندگار شدم. ورود من مصادف با سیل استان گلستان شده بود. در آن واقعه بهعنوان نیروهای کمکرسان اعزام میشدیم و به حادثهدیدگان کمکرسانی میکردیم. مردم همهچیزشان را از دست داده بودند و نگاهشان به دستهای امدادگرانی بود که بیپروا به کمکشان میرفتند. وقتی دیدم امدادگران چگونه از جان خودشان میگذرند، با خود گفتم من در هلال احمر خواهم ماند و خدمت خواهم کرد. اکنون خوشحالم خانوادگی فعالیت میکنیم و صحبتهایمان در خانه بشردوستی و صلحدوستی است.»
گفتوگو با فرزندان آقای معلم
امدادگر خواهم شد
فرزندان این زوج هلال احمری هم پای ثابت فعالیتهای هلال احمر هستند. امیر ۱۲ساله عضو نوجوانان هلال احمر است و محسن پنجساله در غنچههای هلالاحمر فعالیت میکند. پسر بزرگ خانواده جمعیت هلالاحمر را اینگونه توصیف میکند: «آنقدر هلالاحمر را دوست دارم که نگو. هر وقت مامان و بابا به پایگاه میروند میخواهم همراهشان بروم. میخواهم در آینده امدادگر شوم.» اما فرزند کوچک خانواده یعنی محسن، شعرخوانی با بچهها را دوست دارد. او میگوید: «هربار که به هلال احمر میرویم همراه مربیانمان شعر میخوانیم. به احتمال زیاد، دکتر امدادگر خواهم شد.»