آگاه: «صنعت فرهنگ، تمهیدی است که بورژوازی برای دستآموزی افکار و اطوار تودهها به کار میگیرد. صنعت فرهنگ، رواج نوعی فرهنگ استاندارد با بهرهگیری از انواع سرگرمیهای منحط و تودهگیری است که مردم را در چنگ خود اسیر میدارد. این فرهنگ، فردیت و آزادی را از میان میبرد و به این ترتیب مقاومت پرولتاریا نیز رو به خاموشی میگذارد» (پولادی، ۱۳۸۳: ۴۳)
عنصر اساسی مفهوم صنعت فرهنگ، رسانهها هستند. رسانههای گروهی عصر مدرن مثل رادیو، تلویزیون سینما و مطبوعات، با قدرت اثرگذاری شگفتانگیزی انسانها را در چنبر خود گرفتار ساخته و اندیشه آنان را به هر سو که بخواهند میکشانند. از نگاه اندیشمندان مکتب فرانکفورت، در جوامع سرمایهداری تحت حاکمیت خرد ابزاری، رسانهها در اختیار طبقات متنفذ بورژوا قرار دارند؛ لذا تمامی توان و امکانات خویش را برای تداوم سیطره سرمایهداری و نهادینه کردن ارزشهای آن به کار میبندند. پس رسانهها به سفارش طبقه حاکم، یک فرهنگ قالبی تولید میکنند که مطابق با خوشایند نظام سرمایهداری علی الخصوص گسترش روزافزون مصرفگرایی برای سودآوری هرچه بیشتر باشد. آنگاه این فرهنگ صنعتی را به شکل کالایی مصرفی، روانه بازار جامعه میکنند. در چنین فضایی فرهنگ و حتی هنرهایی مثل موسیقی ارزش ذاتی خود را از کف داده و به سطح محصولات تجاری تنزل مییابند.
آدورنو و هورکهایمر که مبدعان واژه صنعت فرهنگ هستند دو مرحله را در فرآیند کار آن برشمردهاند: ابتدا استاندارد شدن تولید فرهنگی و بعد، تبدیل فرهنگ به کالا که در نهایت به پرستش کالای فرهنگی ختم میشود. آنان بیان میکنند که هنرمند به دلیل مشخصات درونیاش کار هنری را انجام میدهد اما در دوران سرمایهداری فرآیند تولید هنری تبدیل به فرآیند سفارش و تولید شده و تولیدات فرهنگی برای انجام تبلیغات، استاندارد میشوند. درعینحال با آنکه تولید فرهنگی هیچ ارزش مصرفی یا مبادلهای ندارد اما مورد پرستش توده قرار میگیرد؛ لذا در صنعت فرهنگ، تولیدکننده و مصرفکننده هیچ کنترلی بر فرآیند فرهنگ ندارند، بلکه نیازهای سرمایهداری باعث تولید این فرآیند میشود.
«از نظر آدورنو و هورکهایمر، صنایع فرهنگی بخش جدیدی از صنعت موسسات اطلاعرسانی مثل رادیو، مطبوعات و سینماست که برای به نتیجه رسیدن منافع صاحبان صنایع به کار میافتد. نتیجه این صنایع فرهنگی، تولید تخدیرکننده محصولات فرهنگی، ایجاد بازارهای وسیعتر تجاری و سازگاری سیاسی است» (سپنجی، ۶:۱۳۸۱).
بدین ترتیب باید گفت صنعت فرهنگ، خادم نیازهای سرمایهداران است و به «فرهنگ» به عنوان مقولهای صنعتی در جوامع سرمایهداری مینگرد. یعنی «صنعت فرهنگسازی هنگامی موجودیت مییابد که کالاها و خدمات فرهنگی در راستای اهداف صنعتی و تجاری و هماهنگ با راهبردی مبتنی بر توجهات اقتصادی، تولید و توزیع میشوند» (پین، ۱۳۸۲: ۳۸۳).
اهداف صنعت فرهنگ
بیشک بررسی اهداف گسترده صنعت فرهنگ ما را به درک روشنتری از معنای آن نائل خواهد کرد. در ادامه چهار هدف عمده را برمیشمریم:
الف) تولید فرهنگ تودهای
یکی از مهمترین کارویژههای صنعت فرهنگ در جوامع مدرن تولید و تزریق فرهنگ تودهای است. فرهنگ تودهای از نگاه مکتب فرانکفورت، فرهنگی جهت دادهشده و غیر خودجوش است. مجموعهای از افکار بستهبندیشده تودهگیری که بهوسیله رسانههای جمعی انتشار مییابند. رسانهها حامل اصلی فرهنگ تودهای هستند. این ابزارهای قدرتمند و پرنفوذ، بستههای فرهنگی دلخواه طبقه حاکم را که مبلغ ارزشهای سرمایهداری همچون مصرفگرایی باشند، در کارخانجات فرهنگسازی خود تولید و آن را به تودهها تحمیل میکنند. از این طریق نقش بسیار مهمی در مشروعیتبخشی به نابرابریهای موجود در قدرت و ثروت ایفا کرده و آنها را برای طبقات پایین طبیعی جلوه میدهند.
«رسانههای گروهی در کشورهای غربی اغلب تحت کنترل یا مالکیت طبقه مسلط است و از این رو فرآوردهها و اشکال فرهنگی از استقلال نسبی برخوردار نیستند، بلکه مالکیت و کنترل وسایل فرهنگی در دست طبقه حاکم است و این طبقه از طریق رسانههای همگانی به تولید مادی فرهنگ تودهای میپردازد. بدین سان رابطهای هرچند غیرمستقیم میان مالکیت رسانههای مولد فرهنگ یعنی قدرت طبقاتی و محتوای رسانهها یعنی فرهنگ تودهای وجود دارد» (بشیریه، ۱۳۷۹: ۱۹).
فرهنگ تودهای دستپخت رسانهها؛ اساسا فرهنگی تجاری یا تجارت زده است که بهصورت انبوه تولید و مصرف میشود. مصرفکنندگان آن تودههایی منفعل هستند که قدرت تشخیص ندارند و مشارکتشان محدود به انتخاب میان خریدن و نخریدن است. فرهنگ تودهای از بالا تحمیل میشود و نمیتوان در آن عناصری خودجوش که از درون مردم برخاسته باشد یافت. یعنی مردم هیچگونه دخالت موثری در تولید فرهنگ خود ندارند و این فنسالاران خادم سرمایهداری هستند که با بهکارگیری ابزارآلات مدرن، اذهان منفعل آنان را به هر سو که مقتضای منافعشان باشد میکشانند. بدین ترتیب صنعت فرهنگ با سرکوب نیازهای واقعی و راستین انسانها و جایگزین ساختن نیازهای کاذب و روزمره، یک فرهنگ مصرفگرای منحط میآفریند تا به بهترین نحوی، سودآوری سرمایهداری را تضمین کند. صنعت فرهنگ چنان استادانه منطق کالا را بر آگاهی فردی مسلط میسازد که فرد از رسوخ نیازهای کاذب در زندگی هر روزهاش مطلع نمیشود. پنداری انسان عصر مدرن در برابر هجمه بیامان محصولات رسانهای هیپنوتیزم شده است.
ب) از میان برداشتن هرگونه مخالفت اساسی با ساخت سلطه
«کارکرد اصلی صنعت فرهنگ در عصر سرمایهداری پیشرفته، از میان برداشتن هرگونه مخالفت اساسی با ساخت سلطه مستقر است. جامعهای که در چنبر صنعت فرهنگ غلتیده باشد، هرگونه نیروی رهایی بخش را از دست میدهد» (بشیریه، ۱۳۸۳: ۱۸۵).
این جمله را میتوان نتیجه تحقیقات متفکران مکتب فرانکفورت درمورد علـت افـول نهضتهای انقلابی برای سرنگونی سرمایهداری دانست. آنها عقیده داشتند که طبقه مسلط بورژوا از ابزار صنعت فرهنگ در کنار سیاستهای رفاهی بهره جسته تا تداوم سلطه اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک سرمایه را تضمین کند. بدین ترتیب، فرهنگ حاکم بـر جامعه با کنترل فراگیر افکار مردم از یکسو نظام موجود را مطلوب و ایدهآل جلوه داده و برای آن مشروعیت ایجاد میکند و از سوی دیگر، مانع ظهور هرگونه اندیشه بدیل یا مخالف میشود. وجود چنین شرایطی، دموکراسیهای لیبرال غربی را به نظامهای تمامیتخواهِ فاشیست شبیه ساخته است. مکتب فرانکفورتیها معتقدند که تکنیکهای فاشیستی ازخودبیگانهسازی تودهها به جوامع لیبرالی نیز نفوذ کرده و درنتیجه، فرهنگ در استیلایی که به تمام قلمروهای جامعه گسترش مییابد مشارکت دارد» (کوسه و آبه، ۱۳۸۵: ۶۴). پس فرهنگ جوامع غربی دیگر نمایانگر هویت انسانها نیست، بلکه اسلحه سرکوبگر و بیحسکننده سیاستمداران است و به جای آنکه تعالیبخش حیات مردم باشد درجهت کنترل و مهارشان عمل میکند.
ج) سرگرم ساختن تودهها برای تضعیف آگاهی انتقادی آنها
امروزه صنعت فرهنگ از طریق رسانههای اثرگذاری مثل شبکههای اجتماعی، تلویزیون و سینما، چنان شهروندان را غرق در دنیای جذاب خیالی خودساخته که به دشواری میتوانند زندگی روزمره را جدا از آن تصور کنند. مخاطبان دنیای مجازی رسانه، مسحور شکوه و جذابیت فوقالعاده آن شده و ناخودآگاه تحتتاثیر القائاتش قرار میگیرند. در نتیجه، دریافت ایشان از واقعیات پیرامون، مبتنی بر تصویر القایی رسانه است. تا جایی که گاهی اوقات تشخیص آنچه در عالم واقع وجود دارد از چیزی که با برچسب واقعیت به خورد تودهها داده میشود بسیار دشوار خواهد بود.
دکتر حسین بشیریه در تشریح نظریههای آدورنو و هورکهایمر میگوید: «در عصر سرمایهداری متأخر، تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ تودهای منحطـی بـه وجـود آورده است. مصرفکنندگان صنعت فرهنگ درحقیقت چارهای ندارند زیرا در ورای افق واقعیت محسوس چیزی نمیبینند» (بشیریه، ۱۳۸۳: ۱۸۵).
از نگاه مکتب فرانکفورت، هدف طبقه حاکم از سرگرم کردن مردم به محصولهای پرجاذبه صنعت فرهنگ، ایجاد فضای بیحسی و بیتفاوتی در جامعه نسبتبه تصمیمهای سیاستمداران و نیز جلوگیری از رشد آگاهی انتقادی تودهها در قبال وضع موجود است. طبیعتا کسانی که گرفتار افسون تخدیرکننده فرهنگ مدرن شدهاند، دیگر رغبتی برای توجه به وقایع محیط داخل و خارج از کشورشان را ندارند و نمیتوان از آنها انتظار داشت به خودآگاهی جمعی رسیده و علیه سیاستهای فاشیستی سلطهگران دست به انقلاب بزنند. در همین راستا، تئودور آدورنو معتقد است: «بهوجودآمدن فرهنگ تودهای مثلا موسیقی و سینمای پاپ باعث ضعف آگاهی انتقادی تودههای کارگر شده و آنها را به خود سرگرم کرده است. از طریق صنعت فرهنگسازی، طراحی معیارهای فرهنگ هدفدار، مردم را منفعل میکند و باعث بیتفاوتی آنها میشود. به عقیده آدورنو، صنعت فرهنگ سازی دائما مصرفکنندگان خود را درمورد مطالبات واقعیشان فریب میدهد» (عضدانلو، ۱۳۸۴: ۴۱۲-۴۱۳).
د) یکسانسازی و استانداردسازی فرهنگی
یکی دیگر از اهداف صنعت فرهنگ، اقدام به یکدست کردن جامعه از طریق تولید انبوه محصولات فرهنگی کلیشهای و استاندارد است. این امر سبب میشود که مردم تقاضاهای همگونی داشته باشند و همگی آن چیزی را بخواهند که رسانهها به ایشان عرضه میکنند. «هلن بوردالوا» در مقالهای تحت عنوان صنعت فرهنگ مینویسد:
«رادیو، تلویزیون و سینما بهعنوان ابزار تولید و انتقال فرهنگ، کالاهای استانداردی را تولید میکنند که ذائقه مصرفکنندگان را همگون میسازد و آثار فرهنگی را بهسمت ابتذال و کالاهای تجاری سوق میدهد. صنعت فرهنگ با درهمآمیختن فرهنگ و تبلیغات و اولویت بخشیدن به فردگرایی فنی و استاندارد ساختن کالاهای فرهنگی، موجبات تباهی فرهنگ را پدید میآورد و از رشد و گسترش هنر متعالی و ظریف ممانعت بهعمل میآورد» (بوردالوا، ۱۳۸۲: ۶).
اثر دیگر یکسانسازی فرهنگی، وارد کردن ضربهای نامحسوس به آزادی و تنوع افکار تودهها و سلب کردن توان انتخاب و واقعی از آنهاست. «صنعت فرهنگ در صنعت فرهنگ در سرمایهداری مدرن، زمینه گسترش توهم آزادی را بهوجود آورد. به این معنی که فرد با استفاده از فرآوردههای بهظاهر متنوع صنعت فرهنگ در عمل آزادی انتخاب واقعی ندارد. صنعت فرهنگ با شکل دادن به ذوق و ترجیحات تودهها به آگاهی و ذهنیت آنها شکل میبخشد و با یکسانسازی، هرگونه تفکر رقیب و مخالفی را حذف میکند» (بشیریه، ۱۳۷۹: ۲۳-۲۴).
طبعا کسانی که امیالشان به گونهای هدفمند از بیرون جهتدهی شده است نمیتوانند تصویر شفافی از نیازهای حقیقی خود داشته باشند و لذا مجبورند منفعلانه مصرفکننده کالاهای فرهنگی استاندارد و کلیشهای موجود در بازار باشند و هماهنگ با ریتم تحمیلی رسانهها به رقص درآیند. «قدرت ایدئولوژی صنعت فرهنگ به قدری است که یکرنگی و یکسانی را جانشین هشیاری میکند. این تاکید بر یکسانی، هیچگونه تعارض یا دیدگاه بدیلی از نظم اجتماعی موجود را تحمل نمیکند. پذیرفتن روشهای فکری و رفتاری متفاوت، مخالف و بدیل روزبهروز غیرممکن میشود، زیرا قدرت صنعت فرهنگ در اذهان مردم رو به افزایش است» (استریناتی، ۱۳۸۰: ۹۶-۹۷).
پیامد صنعت فرهنگ
نتیجه رواج منطق مادی و مصرفگرای سرمایهداری و نیز سلطه صنعت فرهنگ در بستر اجتماع مدرن، ظهور انسانی است که هویت اصیل خود را از دست داده و برده کالاهای مصرفی شده است. چنین انسان بیهویت و ازخودبیگانهای را در ادبیات مکتب فرانکفورت، «انسان تکساحتی، مینامیم. اصطلاح انسان تکساحتی را برای اولینبار هربرت مارکوزه ـ سومین چهره سرشناس مکتب ـ به کار گرفت. او در سال۱۹۶۴ کتابی به همین نام در نقد تمدن بورژوازی و نظام سرمایهداری منتشر کرد. انسان تکساحتی مارکوزه «انسان کاهشیافتهای است که در حلقه نظام تکنولوژیک و تنیدهشده در سرمایهداری از نیروهای خود خالی شده و به یک بعد یا ساحت تنزل یافته است» (قادری، ۱۳۸۳، ۱۱۷). انسان تکساحتی شدیدا سطحی و ازخودبیگانه شده به نحوی که حتی درک درستی از هویت خویش و نیز سعادت راستینش ندارد. به نظر مارکوزه، ازخودبیگانگی سبب مسخ انسان در هیات یک کالا و کاهش او در سطح روابط تولید و مصرف میشود. بشر مسخشده مدرن، تحتتاثیر رفاه جوامع سرمایهداری و تبلیغات صنعت فرهنگ، رستگاری خود را در خرید و مصرف روزافزون میبیند.
پنداری رباتی است که سازندگان، او را صرفا برای اجرای یک کارویژه یعنی خرید کالاهای موجود در بازار سرمایه برنامهریزی کردهاند. اکنون طبقه مسلط چه نفعی از این فاجعه تکساحتی شدن میبرد؟ از یکسو با شهروندانی سروکار دارد که بهنوعی جنـون مـصـرف مبتلا شدهاند و عطش سیریناپذیر آنها برای خرید کالا، پاشنه آشیل سرمایهداری را که کمبود میزان مصرف است میپوشاند و از سوی دیگر، هرگونه انگیزه دگرگون ساختن وضع موجود را از آنان سلب میکند.
«رفاه و مصرفگرایی ناشی از اقتصاد جوامع سرمایهداری و سطوح کنترل ایدئولوژیکی که صنایع فرهنگی آن را دارا هستند این امر را تضمین میکند که طبقـه کارگر بهطور کامل در این نظام جذب شود. اعضای این طبقه از لحاظ مالی تضمین شدهاند و میتوانند چیزهایی را که دوست دارند یا تصور میکنند دوست دارند خریداری کنند و دیگر هیچ دلیل آگاهانهای برای سرنگون کردن سرمایهداری و جانشین کردن آن با یک جامعه بیطبقه و بدون دولت نداشته باشند.» (استریناتی، ۱۳۸۰: ۹۲).
مارکوزه همچنین در ذیل بحث انسان تکساحتی به مفهوم نیازهای کاذب و حقیقی میپردازد. نیازهای کاذب همانهایی هستند که طبقات حاکم بهعنوان خواستههای واقعی توده از طریق ایدئولوژی کاذب بر آنها تحمیل میکند. مثل نیازهایی که زندگی ماشینی و مصرف زده مدرن بهوجود میآورد. اما برآورده شدن نیازهای کاذب به بهای مغفول ماندن نیازهای حقیقی انسان تمام میشود. اصولا از دیدگاه مارکوزه، نیازهای واقعی در سرمایهداری مدرن قابل تحقق نیستند، زیرا خواستهای غیرواقعی که بقای سیستم بدانها وابسته است به ذهن جامعه تزریق شده و همه توجهات را به خود جلب میکنند (استریناتی،۱۳۸۰: ۹۳-۹۲). مثلا نیاز آزادی را در نظر بگیرید: «افرادی که در جوامع سرمایهداری زندگی میکنند تصور میکنند آزاد هستند اما در واقع خود را فریب میدهند. آنها از نظر مکتب فرانکفورت و مفهومی که برای آزادی دارد، آزاد، خودمختار و مستقل نیستند و نمیتوانند برای خود فکر کنند. در واقع آزادی آنها به آزادی در انتخاب کالاهای مصرفی گوناگون یا مارکهای مختلف همان کالا یا احزاب سیاسی که بسیار شبیه هستند محدود میشود» (استریناتی، ۱۳۸۰: ۹۳). نکته شایان توجه اینکه مردم چنان غرق تامین نیازهای کاذباند که نمیفهمند نیازهای حقیقیشان تحققنیافته باقی مانده است. اینجا دوباره نقش حقیقیشان تحقق نیافته باقی مانده است. کلیدی بودن صنعت فرهنگ آشکار میشود.
«تقویت نیازهای غیرواقعی با نقش صنعت فرهنگ پیوند دارد. به اعتقاد مکتب فرانکفورت، صنعت فرهنگ ایجاد و ارضای نیازهای غیرواقعی و سرکوب نیازهای واقعی را تضمین میکند و در این کار به قدری موفق است که طبقه کارگر به احتمال زیاد، دیگر برای ثبات و دوام سرمایهداری خطری ایجاد نخواهد کرد» (استریناتی، ۱۳۸۰: ۹۴). انسان تکساحتی مارکوزه، نمایانگر اوج ناامیدی او از وضع جوامع صنعتی مدرن است که نیروهای رهاییبخش در آنها به نحو فزایندهای رو به اضمحلال میروند؛ افراد توان تشخیص مصالح راستین خود را از دست داده، منع شدهاند و نوعی رضایت و رفاه کاذب در خدمت نیازهای کاذب درآمده است. در چنین شرایطی شاید تنها جمعی از روشنفکران نیالوده بتوانند به قصد دگرگونی ساختن وضع موجود حرکتی کنند (بشریه،۲۰۱:۱۳۸۳).
منابع در دفتر روزنامه موجود است