چیستی، چرایی و چشم‌انداز آتی نظام چندقطبی در جهان

قیام شرق

دکتر روح الامین سعیدی ـ استادیار گروه روابط بین الملل دانشگاه امام صادق(ع)
۱۰ آبان ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۲

رهبر انقلاب اسلامی در سخنرانی مورخ یازدهم آبان‌ماه ۱۴۰۱ با حضور جمعی از دانش‌آموزان در تشریح مختصات نظم جدید نظام جهانی از انتقال قدرت سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و حتی علمی از غرب به آسیا و تبدیل قاره کهن به مرکز دانش، اقتصاد و قدرت سیاسی و نظامی جهان سخن گفتند و اظهار کردند: «علائم زیادی وجود دارد که نظم کنونی جهان دارد تغییر پیدا می‌کند و نظم جدیدی بر جهان حاکم خواهد شد... در این نظم جدید قدرت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و حتی علمی، از غرب به آسیا منتقل خواهد شد. آسیا خواهد شد مرکز دانش، مرکز اقتصاد، مرکز قدرت سیاسی و مرکز قدرت نظامی.» آیا صحبت از جابه‌جایی کانون عالم از غرب به شرق صرفا یک ادعا است یا دانشمندان و تحلیلگران غربیِ روابط بین‌الملل نیز بدان اذعان دارند؟

آگاه: تنها یک سیر گذرا و اجمالی در مباحث مطرح میان اساتید برجسته روابط بین‌الملل جهان در خصوص وضعیت آینده نظام بین‌الملل کافی است تا نشان دهد مسئله گذار تدریجی قدرت از غرب به شرق تنها یک ادعای مطرح شده از سوی کشورهای غیرغرب نظیر جمهوری اسلامی ایران نیست، بلکه زمان درازی است در محافل علمی غرب جریان دارد و وقوع حوادث مختلف طی سال‌های گذشته بر صحت و اعتبار آن افزوده است تا جایی که بسیاری از چهره‌های برجسته روابط بین‌الملل اصل این موضوع را تایید می‌کنند، هرچند ممکن است در خصوص چند و چون وقوعش دیدگاه‌های مختلفی داشته باشند.

 

چیستی گذار نظم و نظام جهانی
امروزه قاطبه تحلیلگران باور دارند که وضعیت کنونی جهان وضعیت تحول و دگرگونی بنیادین است و نظام جهانی در دوران انتقالیِ سرنوشت‌سازی قرار دارد به‌گونه‌ای که مسیر حرکت پیشین خود را تغییر داده و به تبعِ وقوع تحولات گسترده با شتابی شگفت‌آور در مسیر جدیدی حرکت می‌کند. به قول جوزف نای (joseph Nye) -از نظریه‌پردازان سرشناس نولیبرال- یکی از مهم‌ترین ابعاد این دگرگونی، تغییر در ساختار نظام جهانی به معنای نحوه چینش و آرایش کنشگران بر مبنای توزیع توانمندی‌هاست. تغییر در ساختار قدرت در دو سطح درحال وقوع است: یکی گذار قدرت (power transition) و دیگری پراکنش و انتشار قدرت (power diffusion). گذار قدرت به روابط فی‌مابین دولت‌ها مربوط می‌شود که در فرآیند آن شاهد انتقال تدریجی کانون قدرت و ثروت جهانی از غرب به شرق و اعاده جایگاه پیشین آسیا هستیم.
از لحاظ تاریخی تا پیش از وقوع انقلاب صنعتی بیش از نیمی از جمعیت جهان در آسیا سکونت داشتند و بیش از نیمی از تولیدات جهانی نیز در این قاره صورت می‌گرفت. پس از انقلاب صنعتی در قرن۱۸ اوضاع دگرگون شد به نحوی که طی قرون ۱۹ و ۲۰ آسیا همچنان بیش از نیمی از جمعیت جهان را در خود جای می‌داد لکن سهم آن از تولیدات جهانی به حدود یک‌پنجم کاهش یافت و کانون قدرت و ثروت به غرب (اروپا و آمریکا) منتقل شد. اما تحلیلگران و صاحب‌نظران، قرن۲۱ را قرن آسیا می‌دانند و معتقدند قاره کهن درحال بازخیزش است و در این قرن به منزلت کانونیِ سابق خود باز خواهد گشت. 
پراکنش و انتشار قدرت نیز به معنای خارج شدن امکانات و توانمندی‌ها از انحصار دولت‌ها و سهیم شدن کنشگران متنوع غیردولتی در آنهاست. یعنی در شرایطی که دولت‌ها همچنان کنشگران اصلی نظام جهانی محسوب می‌شوند، لکن دیگر هرگز تنها کنشگر حاضر در صحنه نیستند، بلکه صحنه شلوغ شده است و کنشگران متعدد غیردولتی از سمن‌هایی همچون آکسفام و صلح سبز گرفته تا گروه‌های تروریستی همچون القاعده و داعش مشغول نقش‌آفرینی‌اند و لذا از پدیده‌هایی نظیر «خصوصی‌سازی جنگ» سخن به میان می‌آید. 
این وضعیت نوپدید موجب شده است تا به قول جوزف نای، نحوه توزیع قدرت در عرصه جهانی میان کنشگران به یک بازی شطرنج سه‌سطحی شبیه شود. در سطح فوقانی (سطح روابط نظامی) شاهد توزیع تک‌قطبی قدرت و توانمندی‌ها هستیم، زیرا آمریکا همچنان پیشتاز بلامنازع به شمار می‌آید و هیچ قدرتی یارای موازنه‌سازی در برابر آن را ندارد. در سطح میانی (سطح روابط اقتصادی) قدرت به صورت چندقطبی توزیع شده است، چراکه چند قدرت بزرگ ازجمله آمریکا، اروپای واحد، چین، روسیه، هند، برزیل و سایرین قادر به موازنه‌سازی و رقابت با یکدیگر هستند. اما در سطح تحتانی (سطح روابط فراملی) که موضوعاتی مانند تغییرات آب و هوایی، قاچاق، موادمخدر، جریان سرمایه، تروریسم و نظایر اینها مطرح می‌شود، اصولا دیگر قطبیت معنایی ندارد و قدرت به‌صورت آشوب‌گونه‌ای میان کنشگران متعدد در حال توزیع است.

چرایی بازخیز قاره کهن
درخصوص چرایی این انتقال قدرت از غرب به شرق می‌توان گفت اروپا عملا پس از جنگ جهانی دوم ظرفیت نقش‌آفرینیِ مستقل و جریان‌ساز در سطح کلانِ سیاست و اقتصاد بین‌الملل را از دست داد و خود را بالکل در مدار آمریکا تعریف کرد. برخی تلاش‌های ظاهری و کم‌رمق هم که طی دهه‌های گذشته از سوی دول اروپایی برای اتخاذ مواضع مستقل و خروج از سایه سنگین آمریکا صورت گرفته، همگی به شکست‌های ناامیدکننده‌ای انجامیده است که نمونه جنگ عراق و مذاکرات برجام ازجمله آنهاست. از همین رو دانشمندان روابط بین‌الملل هیچ وزن خاصی برای اروپا در آینده معادلات قدرت جهانی قائل نیستند و سرنوشت جهان را در مثلثی با اضلاع آمریکا، روسیه و چین تعریف می‌کنند.   
آمریکا نیز هرچند همچنان تنها ابرقدرت نظام جهانی محسوب می‌شود لکن سال‌هاست شاهد تمرکززداییِ تدریجی از قدرت رهبری آن هستیم به‌گونه‌ای که اقتدار هژمونیک ایالات متحده تضعیف شده و رقبای جدیدی همچون چین، روسیه، برزیل یا هند ظهور کرده‌اند که جایگاهِ در حال افول آن را به چالش می‌کشند و کشمکش‌هایی رخ می‌دهد که مقامات واشنگتن به‌تنهایی قادر به حل‌وفصل آنها نیستند. در همین راستا، جوزف نای اذعان می‌کند که برتری لزوما مترادف با امپراتوری و هژمونی نیست و اکنون آمریکا توان اثرگذاری بر دیگر نقاط جهان را دارد، لکن قدرت مهار و کنترل آن را نه. وی از قول ریچارد هاس می‌نویسد: «آمریکا درحالی‌که همچنان قدرتمندترین کشور جهان است، به‌تنهایی قادر به پاسداشت صلح و رونق جهانی نیست تا چه رسد به توسعه آن.» 
برهمین مبناست که برخی دانشمندان روابط بین‌الملل ساختار کنونی نظام جهانی را «یک-چندقطبی» قلمداد می‌کنند؛ یعنی وضعیتی که در آن ابرقدرت به‌تنهایی از عهده مدیریت مسائل و مشکلات بین‌المللی برنمی‌آید، بلکه به همکاری و تعاطی با قدرت‌های بزرگِ دیگر نیازمند است و نظام به‌صورت هیات‌مدیره‌ای اداره می‌شود به نحوی که کشور ابرقدرت به‌عنوان رییس هیات‌مدیره علی‌رغم جایگاه برترِ خود از همکاری و مداخله سایرین برای تدبیر امور و چالش‌های جهانی بی‌نیاز نیست. 
بحران مالی جهانی سال ۲۰۰۸ که آن را جدی‌ترین بحران مالی از زمان رکود بزرگ دهه۱۹۳۰ تا کنون می‌دانند، ضربه سنگینی به اعتبار بین‌المللی آمریکا وارد ساخت، زیرا بازتاب ناکامیِ الگوهای نولیبرالی بود به‌خصوص در آمریکا و انگلستان که مقررات‌زداییِ مالی را به‌صورت حداکثری اجرا کرده بودند. ضربه حیثیتیِ بحران ۲۰۰۸ برای هژمونی آمریکایی از آن جهت بود که این بحران مالی در لایه‌های عمیق‌تر، نشانه بیماری، نقایص و آسیب‌پذیری‌های اَشکال جدید نولیبرالیسم بود که به آن «سرمایه‌داری کازینویی» (casino capitalism) می‌گویند که در سایه مقررات‌زداییِ مالی موجب می‌شود حباب‌های سفته‌بازی در سراسر جهان شکل بگیرد، بزرگ شود و سپس به‌صورت ناگهانی بترکد؛ پدیده‌ای که منجر به پیش‌بینی‌ناپذیریِ نظام اقتصادی می‌شود. درنتیجه، این بحرانِ بزرگ تردیدها را نسبت به ارزش‌های غربی افزایش داده و منجر به میل روزافزون دیگر کشورها به‌خصوص اقتصادهای در حال ظهور به «ارزش‌های آسیایی» (Asian values) و مدل اقتصادی چینی شده است و لذا در بخش‌هایی از جهانِ در حال توسعه، «اجماع پکن» (به معنای الگوگیری از مدل حکمرانی چینی) از اقبال بیشتری نسبت به «اجماع واشنگتن» برخوردار است.
امروز چین با مدل موفق حکمرانی خود که آمیخته‌ای از اقتصاد بازاری و دولت اقتدارگرا محسوب می‌شود، مفروض غربی‌ها درخصوص وجود رابطه علّی میان توسعه سیاسی و توسعه اقتصادی را به چالش کشیده و هم‌اکنون جدی‌ترین رقیب همتراز ایالات‌متحده و الگوی لیبرال‌سرمایه‌داری در عرصه اقتصاد جهانی محسوب می‌شود و در صورت تداوم روند رشد خود به پیش‌بینیِ تحلیلگران روابط بین‌الملل طی دهه‌های آینده قادر به موازنه آمریکا خواهد بود.
 چین هم در جریان بحران ۲۰۰۸ و هم در دوران مدیریت همه‌گیری کرونا کارنامه به مراتب موفق‌تری از کشورهای نولیبرال برجای گذاشت. دستاوردهای چشمگیر برخی کشورهای شرقی با تکیه بر ارزش‌های آسیایی به قدری آشکار است که دانشمندان غربی درخصوص پیامدهای آن زبان به اعتراف می‌گشایند. برای نمونه استیو اسمیت، پاتریشیا اووِنز و جان بیلیس در مقدمه کتاب جهانی شدن سیاست جهانی می‌نویسند:
کشورهای موسوم به «ببرهای آسیا» مانند سنگاپور، تایوان، مالزی و کره را در نظر بگیرید که دارای برخی از بالاترین نرخ‌های رشد در اقتصاد بین‌الملل هستند اما به گفته بعضی‌ها، خود را متعهد به ارزش‌های بسیار متفاوت «آسیایی» می‌دانند.
 این ملت‌ها قویا شماری از ارزش‌های «غربی» را نفی می‌کنند و بااین‌حال موفقیت‌های اقتصادی عظیمی داشته‌اند؛ لذا تناقض اینجاست که آیا این کشورها می‌توانند بدون اقتباس از ارزش‌های غربی با موفقیت به مدرن شدن ادامه دهند؟ اگر این کشورها واقعا پیمایش مسیرهای خود به‌سوی نوسازی اقتصادی و اجتماعی را تداوم بخشند، آنگاه ما باید وقوع منازعاتی در آینده را میان ارزش‌های «غربی» و «آسیایی» بر سر موضوعاتی مانند حقوق بشر، جنسیت و دین انتظار داشته باشیم.