۱۰ آبان ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۵

با نگاهی به تاریخ معاصر جهان می‌توان به وضوح دریافت که ریشه شکل‌گیری انبوه جنبش‌های ضد استکباری طی این برهه تاریخی را باید در سیاست‌های استعماری کشورهای ابرقدرت دنیا در عصر استعمار  علی‌الخصوص از ابتدای قرن نوزدهم تا میانه قرن بیستم میلادی جستجو کرد. در حقیقت مبارزات و قیام‌های استکبارستیزانه ملت‌ها در نواحی مختلف، خروشی علیه سلطه مستکبرانه استعمارگران شرق و غرب بود که با دست‌اندازی به سرزمین آنها، ثروت‌های ملی‌شان را به یغما می‌بردند.

آگاه: برای درک بهتر مباحث مناسب است ابتدا تعریفی از مفهوم استعمار ارائه شود. استعمار یا «کلنیالیسم» که از ریشه لاتین colonia به معنای «مکانی برای کشاورزی» مشتق شده، عبارت است از ایجاد، حفظ و توسعه یک مستعمره یا مهاجرنشین (کُلُنی) در یک قلمرو توسط مردمانی از قلمرو دیگر. استعمار فرآیندی است که از طریق آن یک کشور ابرقدرت (متروپل ) بر یک مستعمره اعمال حاکمیت می‌کند و ساختار سیاسی، دولت و اقتصاد آن را به صلاحدید خود تغییر می‌دهد. با این حساب استعمارگری را باید رابطه‌ای نابرابر میان کشور ابرقدرت و مستعمره و میان استعمارگران و مردم بومی آن منطقه دانست. «دوره استعمار » هم به مقطع تاریخی اواخر قرن پانزدهم تا قرن بیستم اشاره دارد که در خلال آن دولت‌های اروپایی با اهدافی نظیر کسب سود اقتصادی، افزایش قدرت یا باورهای سیاسی و مذهبی، مستعمراتی را در سایر کشورها به وجود آوردند. بر همین اساس می‌توان کلنیالیسم را فرآیند دست‌اندازی و اعمال کنترل سیاسیِ اروپائیان بر سایر نقاط جهان از جمله آمریکا، استرالیا و بخش‌هایی از آفریقا و آسیا تعریف کرد. به عبارت دیگر کلنیالیسم، پروژه سلطه سیاسی اروپا بر جهان است که از قرن شانزدهم تا قرن بیستم تداوم می‌یابد و سرانجام با شکل‌گیری جنبش‌های آزادی‌خواه ملی‌گرا در دهه ۱۹۶۰ به پایان می‌رسد. (Mansbach and Rafferty, ۲۰۰۸: ۵۵۰)


از لحاظ تاریخی، قدمت استعمارگری به دوران باستان بازمی‌گردد و می‌توان نمونه‌هایی از سیاست استعماری را در مصر، یونان و رم باستان سراغ گرفت. لکن استعمار مدرن با آغاز عصر اکتشافات در قرن شانزدهم شروع شد و پرتغالی‌ها و اسپانیایی‌ها که مکتشفین سرزمین‌های جدید در آن سوی اقیانوس‌ها بودند و در این سرزمین‌ها پایگاه‌های تجاری ایجاد می‌کردند، اولین استعمارگران دنیای مدرن به شمار می‌آیند. در قرن هفدهم میلادی نیز شاهد ظهور امپراتوری‌های استعماری فرانسه، هلند و بریتانیا هستیم که هرکدام بخش‌هایی از سرزمین‌های دیگر را به تصرف خود درآوردند. گسترش امپراتوری‌های استعماری در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم 
به دلیل وقوع انقلاب آمریکا و جنگ‌های استقلال آمریکای لاتین کاهش یافت اما پس از مدت کوتاهی دوباره انبوهی از مستعمرات جدید شکل گرفتند و امپراتوری‌های استعماریِ نوپیدایی مانند آلمان و بلژیک پای به عرصه رقابت گذاشتند به طوری که در اواخر قرن نوزدهم رقابت‌های استعماری به اوج رسید و بسیاری از قدرت‌های اروپایی درگیر سیاست «هجوم به آفریقا» بودند (Mansbach and Rafferty, ۲۰۰۸: ۵۵۵-۵۵۹). 
در حقیقت مؤلفه استعمار در دهه‌های پایانی قرن نوزدهم صحنه روابط بین‌الملل را دستخوش یک دگرگونی اساسی ساخت و سبب شد تا این روابط از چارچوب صرفا اروپایی خود خارج شود و سایر مناطق جهان را نیز در برگیرد. به بیان دیگر توسعه استعمار، رابطه اروپا با سایر قاره‌ها را وارد مرحله نوینی کرد و اروپائیان به یُمن تفوق صنعتی، اقتصادی، نظامی و فرهنگی توانستند سایه سلطه‌گری خود را بر نواحی مختلف دنیا بگسترانند. جریان توسعه‌طلبی قدرت‌های اروپایی که از قرن شانزدهم آغاز شده و طی قرون هفدهم و هجدهم با آهنگ ملایم‌تری تداوم یافته بود، در نیمه دوم قرن نوزدهم با غلبه انگیزه اقتصادی شدت بی‌سابقه‌ای به خود گرفت (نقیب‌زاده، ۱۳۷۳: ۱۲۰). در مورد دلیل شدت‌گیری استعمار در اواخر قرن نوزدهم می‌توان گفت که از سال۱۸۷۰ مرزهای اروپا تقریبا تثبیت شد و هیچ‌کدام از دول اروپایی به دنبال برخورد با یکدیگر در داخل این قاره نبودند. درنتیجه به ناچار حوزه اقدامات توسعه‌طلبانه می‌بایست به خارج از اروپا منتقل می‌شد. لذا مناطق توسعه‌نیافته جهان به صحنه رقابت‌های افزون‌طلبانه استعمارگران تبدیل شد و مناسبات کشورهای اروپایی در این زمینه، تحت همان ضوابطی قرارگرفت که بر روابط آنها در اروپا حاکم بود. یعنی اگر تا دیروز قدرت‌های اروپایی در مورد مسائل اروپا با توافق یکدیگر عمل می‌کردند، اینک همین هماهنگی را در مورد سرزمین‌های دیگر انجام می‌دادند. بدین صورت که قلمرو قاره آفریقا و آسیا را میان خود تقسیم یا تعویض می‌کردند، مناطق نفوذ یکدیگر را 
به رسمیت می‌شناختند و به ایجاد مناطق حائل بین متصرفاتشان می‌پرداختند تا از تنش‌های احتمالی جلوگیری شود؛ برای مثال، در «کنفرانس برلن» که به ابتکار «بیسمارک» از نوامبر ۱۸۸۴ تا فوریه ۱۸۸۵ تشکیل شد، شرایط تقسیم آفریقا به نحوی تعیین شد که سهم استعمارگران مشخص و منظور شود. از آن زمان تقسیم آفریقا  در مقیاس وسیع آغاز شد و طی چند سال تمامی این قاره تحت سلطه اروپائیان قرارگرفت. سرزمین‌های آسیایی مانند هندوچین نیز از تاخت و تاز و دست‌اندازی استعمارگران در امان نبود. مجموعا باید گفت که در پایان قرن نوزدهم استعمار یک مولفه بسیار کلیدی در رقم‌زدن معادلات بین‌المللی به شمار می‌آمد و آن‌چنان با سیاست خارجی قدرت‌های بزرگ عجین شده بود که هر تغییر و تحولی در روابط فی‌مابین آنها به توافقات و رقابت‌هایشان بر سر مستعمرات بستگی داشت. همچنین هرگونه شکست یا موفقیت دول اروپایی در امور مستعمرات، مستقیما سیاست داخلی آنها را دستخوش نوسان می‌کرد (نقیب‌زاده، ۱۳۷۳: ۱۲۲ ـ ‌۱۲۱). 
سرانجام پس از پایان جنگ جهانی دوم آفتاب عصر استعمار به خاموشی گرایید و قدرت‌های استعمارگر مستعمرات خود را یکی پس از دیگری از دست دادند. زیرا از سویی به‌دلیل خسارات و هزینه‌های کمرشکن جنگ جهانی دیگر توان اداره متصرفاتی هزاران کیلومتر دورتر از قلمرو خود را نداشتند و از سوی دیگر نمی‌توانستند در مقابل ده‌ها جنبش مقاومت استقلال‌طلبانه که در نواحی گوناگون شکل گرفته و خواهان بیرون راندن اشغالگران و برپایی دولت‌های ملی بودند تاب بیاورند. درنتیجه قدرت‌های استعمارگر در نیمه دوم قرن بیستم رفته‌رفته نیروهایشان را از قلمرو سایر کشورها بیرون کشیدند و به حدود مرزهای قانونی خود بسنده کردند. در سال ۱۹۶۲ سازمان ملل متحد یک کمیته تخصصی در زمینه استعمارزدایی موسوم به «کمیتهٔ ۲۴» ایجاد کرد تا این فرآیند را تسریع کند (Griffiths et al., ۲۰۰۸: ۶۴-۶۵).
استعمارگران اروپایی در ابتدا هدف خود از لشکرکشی به نواحی توسعه‌نیافته جهان مانند آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا را کمک به آبادانی و نیز متمدن ساختن مردمان این نواحی اعلام می‌کردند. دلیل انتخاب واژه عربی «استعمار» (طلب عمران و آبادانی) به‌عنوان معادل کلنیالیسم هم همین است. اما خیلی زود بر ساکنان بومی مستعمرات آشکار شد که ادعای خیرخواهانه اروپایی‌ها صرفا بهانه‌ای برای اشغال سرزمینشان بوده و مهاجمان هیچ هدفی جز دست‌اندازی بر منابع طبیعیِ سرشار و چپاول ثروت‌های ملی آنها در سر ندارند. درحقیقت اروپای تازه‌صنعتی‌شده، تشنه دستیابی به مواد اولیه ارزان برای افزایش تولید کارخانجات و کسب سود بیشتر بود و این عطش سیری‌ناپذیر بود که قدرت‌های اروپایی را به سوی مناطق ثروتمند و بکر جهان می‌کشاند.
تصرف سرزمین‌های جدید همواره با کشتار وحشیانه بومیان همراه بود. سربازان بیگانه با بهره‌گیری از سلاح‌های پیشرفته به آسانی مقاومت مردم بومی برای دفاع از قلمروشان را درهم می‌شکستند و صحنه‌های دلخراشی از قتل و خونریزی را در تاریخ ننگین استعمار می‌آفریدند. استعمارگران در طول دوران سلطه‌گری خود بر مستعمرات نیز همواره نگاهی تحقیرآمیز و از بالا به ساکنان این مناطق داشتند. اصولا اروپایی‌ها خود را مردمانی متمدن و فرهیخته و مردم کشورهای توسعه‌نیافته را جماعتی وحشی، عقب‌افتاده، نادان و به دور از فرهنگ و تمدن می‌پنداشتند تا جایی که برای حضورشان در سرزمین آنها حق توحش مطالبه می‌کردند. اینجاست که می‌توان ردپای استکبارگری شیطان به هنگام خلقت انسان را آشکارا در رفتار مستکبرانه قدرتمندان اروپایی مشاهده کرد. بی‌تردید همین خودبرتربینی‌ها و رفتارهای آمیخته با غرور و نخوت بود که احساسات استقلال‌طلبانه و ضد امپریالیستی استعمارشدگان را برانگیخت و به آنان علی‌رغم ضعف قدرتشان انگیزه‌ای برای ایستادگی در برابر مستکبران عالم بخشید.
شاید بیش از هر عامل دیگر، احساس ناخوشایند تحقیرشدگی بود که ساکنان مستعمرات را به موضع‌گیری در مقابل اشغالگران وامی‌داشت، زیرا به چشم خویش می‌دیدند سرزمین مادری‌شان ناجوانمردانه به تصرف بیگانگانی از کشورهای دوردست درآمده است که آزادی، استقلال و حق تعیین سرنوشت آنها را زیر سوال برده و بر همه مقدراتشان سیطره یافته‌اند. این میهمانان ناخوانده هیچ اهمیتی برای فرهنگ و آداب و سنن ملت میزبان قائل نبودند، ساختارهای اجتماعی و سیاسی نهادینه شده را به میل خود دگرگون می‌ساختند، ثروت‌های طبیعی و میراث‌های غنیِ فرهنگی را به غارت می‌بردند و ظلم و تبعیض و تحقیر طاقت‌فرسایی را به آحاد جامعه روا می‌داشتند. این شیوه حکمرانیِ متکبرانه استعمارگران در قلمرو مستعمرات و نقض گسترده حقوق و آزادی بومیان به مرور زمان موجب شکل‌گیری کینه و نفرت عمیقی نسبت به دستگاه استعمار در میان ملت‌های دربند شد. کینه‌ای که ناشی از سال‌ها محرومیت، تحقیر و ستمدیدگی آنان بود. به عبارت دیگر، به موازات غارتگری ابرقدرت‌های اروپایی در کشورهای مستعمره و رقابت لجام‌گسیخته آنان بر سر تصاحب متصرفات جدید، در گذر ایام حجم فزاینده‌ای از احساس خشم و نفرت در اذهان ملت‌ها انباشته شد که رفته‌رفته موجب خودآگاهی عمومی و پیدایی هسته‌های مقاومت ضد استعماری در نقاط مختلف جهان شد. این حرکت‌های استقلال‌طلبانه در طول قرون نوزدهم و بیستم به‌صورت جسته‌وگریخته تداوم یافت اما سرانجام در پایان جنگ جهانی با فراهم‌شدن بسترهای لازم جان تازه‌ای گرفت و همچون سر باز کردنِ یک زخم کهنه و چرکین به‌صورت انفجار خیزش‌های مردمی با هدف بیرون‌راندن اروپائیانِ اشغالگر از خاک مستعمرات نمایان شد. بدین ترتیب محیط بین‌الملل قدم به دوران «استعمارزدایی » گذاشت. منظور از استعمارزدایی، پایان‌یافتن امپراتوری‌های استعماری رسمی اروپا، واگذاری اقتدار از استعمارگران به استعمارشدگان و تشکیل دولتی برخوردار از حاکمیت در دل یک مستعمره سابق است. روند استعمارزدایی به شکل جدی پس از جنگ جهانی دوم به راه افتاد و قدرت‌های استعمارگر اروپایی خود را به منشور سازمان ملل پای‌بند ساختند که حق تعیین سرنوشت را برای همه مستعمرات به رسمیت می‌شناخت. در نتیجه استعمارزدایی، بیش از ۸۰کشور جدید پدیدار شدند که در ساختار نوین نظام بین‌المللِ پس از جنگ به‌عنوان کشورهای جهان سوم ملقب شدند (گریفیتس، ۱۳۸۸: ۴۸ ـ ۴۶). انعکاس رویکردهای ضد استکباریِ جهان سومی‌ها در نظام دوقطبی را می‌توان در قالب اعلام موجودیت «جنبش عدم‌تعهد » برای پرهیز از سرسپردگی به مستکبران شرق و غرب مشاهده کرد. در پایان جنگ جهانی دوم، ایالات‌متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی بازماندگان پیروز نبرد ابرقدرت‌ها محسوب می‌شدند که محیط بین‌الملل را به دو اردوگاه غرب سرمایه‌داری و شرق کمونیستی تقسیم کرده بودند و با اتکا بر اهرم‌های قدرتشان می‌کوشیدند سایر کشورها را به درون اردوگاه خود بکشانند. در مقابل، برخی کشورهای نوظهور جهان سوم که طعم تلخ استعمار و آثار زیانبار سیطره بیگانگان را تجربه کرده بودند، گرد هم آمدند تا جنبش موسوم به عدم تعهد را بر مبنای نفی هرگونه وابستگی به بلوک‌بندی‌های استکباری و اتخاذ خط‌مشیی مستقل در عرصه جهانی بنیان نهند. جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر هندوستان، جمال عبدالناصر رییس‌جمهوری مصر، احمد سوکارنو رییس‌جمهوری اندونزی و مارشال تیتو، رییس‌جمهوری یوگسلاوی، بنیانگذاران این جنبش در کنفرانس ۱۹۵۵ باندونگ بودند. کنفرانس مذکور یک اجتماع جهان سومی به شمار می‌رفت که برای نخستین بار کشورهای نوخاسته آسیایی و آفریقایی را گرد هم می‌آورد. این کنفرانس طلیعه شکل‌گیری نهضت عدم‌تعهد بود که در آن ۲۹کشور با جمعیتی بالغ بر یک‌میلیارد و ۱۵۰میلیون نفر شرکت داشتند. حاضران در اجلاس باندونگ علیه استعمار و استثمار از نوع شرقی یا غربی هم‌پیمان شدند و بدین ترتیب تشکل غیرمتعهدها جامه وجود پوشید و در سال ۱۹۶۱ در بلگراد به صورت یک جریان گسترده جهان سومی عینیت یافت. جنبش عدم‌تعهد ابتدا در قالب یک حرکت سیاسی ضد امپریالیستی و ضد تبعیض نژادی آغاز شد اما  در ادامه ضمن تداوم مواضع پیشین خود، به‌صورت یک جنبش اقتصادی دسته‌جمعی میان کشورهای جهان سوم توسعه پیدا کرد. این جنبش هم‌اکنون بالغ بر یکصد و پنجاه عضو در بین کشورها دارد (قوام، ۱۳۸۳: ۱۶۴ـ۱۶۱). شکل‌گیری جنبش عدم‌تعهد مصداقی از تشریک مساعی قربانیان و زخم‌خوردگان استعمار برای ایستادگی در برابر استکبارابرقدرت‌ها بود.