تنها صداست که می‌ماند

محسن حسن‌زاده ـ کارگردان تئاتر
۵ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۱۵

«تماشاگر فهیم سرمایه اصلی تئاتر ماست. به مجموعه تئاترشهر خوش آمدید. بی شک شما آگاه هستید که هرگونه ضبط صدا و تصویر بدون مجوز ممنوع است. در ضمن از اینکه با خاموش نگه داشتن تلفن‌های همراه و سکوت خود هنرمندان را در اجرای این نمایش یاری می‌رسانید، سپاسگزاریم. کارکنان این مجموعه زمانی مفید و ثمربخش را برای شما آرزو می‌کنند.» اگر برای دیدن تئاتر سری به سالن‌های مجموعه تئاترشهر بزنید، بیشتر از ۱۰سال است که قبل از آغاز اجرای هر نمایش این جملات را با صدای جادویی و پرصلابت بانو ژاله علو می‌شنوید؛ صدایی پرقدرت و سرشار از افسون که بعد از خوش‌آمدگویی، مخاطبان را دعوت به رعایت قوانین نانوشته دیدن تئاتر می‌کند.

آگاه: در یادداشتی که می‌خوانید می‌خواهم کمی درباره  چگونگی ضبط صدای پیشواز تماشاگران تئاترشهر با صدای زنده‌یاد ژاله علو و خاطرات آن روز بگویم.
یک روز زمستانی شاید حوالی همین روزها بود. درست به خاطر نمی‌آورم ولی به سال۱۳۹۲. فراموشم نشده که چند شب قبل از آن روز زمستانی با اتابک نادری (مدیر وقت تئاترشهر) به این نتیجه رسیدیم که برای ضبط صدای پیشوازِ تماشاگر صدایی جذاب‌تر، دلنشین‌تر و نوستالژیک‌تر از صدای بانو «ژاله علو» نخواهد بود. صدایی که اگر بشارت داد و تحذیر کرد همه با گوش جان قبول کنند و همان موقع تمام ذهن و فکر من بعد از برنامه ضبط صدا، این بود که قبل از شروع نمایش‌ها هر شب یک جا (داخل یکی از سالن‌ها) باشم و ببینم عکس‌العمل تماشاگران نسبت به شنیدن این صدا در اولین واژه از آن چند جمله چیست؟ «تماشاگر فهیم سرمایه اصلی تئاتر ماست. به مجموعه تئاترشهر خوش آمدید. بی‌شک شما آگاه هستید...»
و چه لذتی داشت آن شب‌های اول وقتی که پیش‌بینی‌ام درست از کار درمی‌آمد. «آخی خانم علو...»، «آخی صدای این خانمه است که توی رادیو...»، «عزیزم، اون خانم است که با خسرو شکیبایی...»، «آخی اوشین... صدای خانم علوِ...» انتهای تمامی این جملات و جملاتی شبیه به این را دیگر نمی‌شنیدم. ایستاده در انتهای سالن اصلی، چهارسو، قشقایی یا سایه (هر شب یک جا)، در تاریکی ابتدای نمایش گوش تیز می‌کردم به واکنش‌ها. ولی تا همین جای جملات کافی بود و هر بار حتی تا همین آخرین‌باری که به یک‌باره بعد از مدت‌ها و شاید به جبرِ کارگردان دوباره این صدا را شنیدم لبریز می‌شدم از انرژی، از زندگی، از لذت ماندگاری و کیفی که تو در مانایی یک اتفاق نقش داشته باشی...
نزدیک ساعت ۹شب بود. متن پیش‌نویس را آماده کردم. تمام تلاشم این بود که با وسواسِ خاص کلمات را انتخاب کنم. هنگام انتخاب واژه‌ها، کلمه به کلمه را با صدای بانویی می‌شنیدم که یک دنیا خاطره ساخته بود با ملودی‌های آوایش. جملات را با طنین رنگ واژه‌ها کنار هم تکمیل می‌کردم. به اولین واکنشِ صاحب صدا فکر می‌کردم که پذیرنده باشد و خدای نکرده برای یک صدای ماندگار محل ایراد نباشد. وارد اتاق رییس شدم. اتابک نادری تا من را دید گفت: «ببین یک انسان چقدر باید شریف باشد که با وجود بیماری و این هوای تهران و دوری مسافت تا موضوع را مطرح کردم، قبول کرد و با مناعت طبع گفت برای من تئاتر بسیار اهمیت دارد.» دلم غنج رفت که خدا را شکر اصل ماجرا حل شد. گفت: «فقط ایشان گفتند صبح اول وقت می‌آیند که انرژی کافی برای این کار داشته باشند و باقی کار را پیگیر باش.» با ارشام مودبیان از قبل هماهنگ شده بودم که برای ضبط صدا به او زحمت بدهیم و چه همراهی دلنشینی داشت ارشام از زمانی که ماجرا مطرح شد.


تمام شب را با تصور لوح فشرده صدایی صبح کردم که حالا در اختیار من است و می‌توانم تاثیر این صدا را بعد از شنیده شدن قبل از هر اجرایی در تئاترشهر ببینم. ببینیم که به احترام صاحب صدا در تاریکی قبل از شروع نمایش صفحه روشن تلفن‌های همراه نوید صدای خاموش آنها در طول اجرا را می‌دهد. صبح اول وقت خودم را به کوچه شهرود رساندم. به کوچه و خانه‌ای که قبل از هر چیز بوی اصالتِ تهران قدیم را با خود دارد. با خانمی که بانوی صاحب صدا را همراهی می‌کرد تماس گرفتم. قرار بود ماشین را هماهنگ کنم که آن خانم محترم گفتند: «بانو تا چند دقیقه دیگر خواهند رسید». 
تا من به خودم بیایم و به دم در برسم کرایه ماشین را حساب کرده بودند و زنگ در، نوید حضور ایشان را داد. سلام که کردم و جواب را از زبان ایشان شنیدم در همان چند جمله اول هر دیداری باز صدا افسونم کرد. هُل شدم و گیج می‌زدم، حتی فراموش کردم بگویم قرار بود من کرایه ماشین را حساب کنم شما چرا؟ می‌شنیدم ولی مست مهربانی صدا و صاحب صدا حتی زمان نیاز داشت تا خوش و بش ارشام با ایشان را متوجه شوم که یاد گذشته‌ها و خاطرات و تجربه کاری با بانو منیژه محامدی را زنده می‌کردند.
حالا بانو داخل استودیو ایستاده از من خواستند قبل از ضبط چندبار جملات را بخوانند. چه بر من گذشت از استرس واکنش ایشان نسبت‌به متن. بعد از مواجهه اول با متن چند ثانیه سکوت بود و تأمل ایشان. با اضطراب چشمم دوخته شده بود به چشم و دهان ایشان. سر بالا کردند و گفتند: «این صدا را تماشاگر قبل از شروع نمایش می‌شنود؟» گفتم: «بله بانو». گفتند: «کاش آن قسمت هنگام اجرای نمایش از عکسبرداری و فیلمبرداری... هرچند جمله خوب شروع می‌شود بی‌شک شما آگاه هستید... هیچی. ضبط کنیم ولی هنگام گفتن جملات، من باید صدای خودم را بشنوم.» یکی از آرامش‌بخش‌ترین نفس‌های زندگی‌ام را کشیدم بعد شنیدن این جمله از زبان ایشان.
و بعد وسواس بود در ادای جملات و گوش دادن و انتخاب. به کلمه، کلمه و نحوه ادای هر کلمه در جمله دقت می‌کردند و خاضعانه از من سوال می‌کردند که رضایت‌بخش بود و من زبانم بند بود و صورتم از خجالت سرخ که چرا این سوال را می‌کنید؟ این صدا تجسم نوایی است برای من که انگار زمان را در خیال نگه می‌دارد و به مکان فضایی قدسی می‌دهد.
آن روز ثبت شد. به این شکل که هر بار از خیابان هانری کربن می‌خواهم به خارک بروم تنها انتخابم کوچه شهرود است به عشق دیدن آن خانه با تمام خاطرات آن نیم روز رویایی و بی‌مثال که در کنار تمام تصاویر ماندگارش با یک صدا جاودان ماند. صدای بانو «ژاله علو» ...