آگاه: روز گذشته (یکشنبه پنجم اسفند) مراسم تشییع پیکر شهیدان «سیدحسن نصرالله» و «سیدهاشم صفیالدین» با حضور مقامات بینالمللی و خبرنگاران رسانههای خارجی در لبنان برگزار شد. همزمان با این تشییع باشکوه، چند نفر از شاعران جوان کشورمان شعرهایی در رثای سیدحسن نصرالله سرودند، حسن روحالامین، نقاش کشورمان طرحی نو با الهام از این تشییع منتشر کرد و مسعود نجابتی، گرافیست برجسته کشورمان که سنگ مزار شهید «سیدحسن نصرالله» را طراحی کرده و از داستان طراحی این سنگ گفت.
مسعود نجابتی، گرافیست و طراح سنگ مزار سید حسن نصرالله حال وهوایش هنگام طراحی این اثر را اینگونه روایت کرده است:
پس از روزها تلاش پیوسته، بالاخره فرصتی دست داد تا نفسی تازه کنم و گزارشی از این روزهای پررمز و راز بنویسم؛ روزی که آمیخته بود از اشک، دعا، خنده و حیرت...
معجونی از زیارت، درس توحید و یک خیال باطل! از منزلگاه ملائک تا درس عرفان.
صبح امروز، توفیقی الهی نصیبمان شد تا میزبان همسر حاج رضوان باشیم؛ بانویی که گویی تاریخِ ایثار را در قامت خود جا داده است.
همسر شهید، مادر شهید جهاد مغنیه، خواهر شهید بدرالدین (ذوالفقار) و عمه شهیدی دیگر، وقتی پای صحبتش نشستم، یادِ جمله آیتالله مصباح افتادم که سالها پیش در بازدید از خانهاش فرموده بود: «اینجا محل نزول ملائکه است؛ حتی برای ورود باید اذن گرفت!» جالب آنکه این خانه را پس از شهادت حاج عماد خریده بودند و این نکته به دلیل شخصیت ویژه خود ایشان است.
گویی تقدیر چنین بود که این مکانِ مقدس، میزبانِ خاندانی شود که هر نفسشان، روایتی از عشق و شهادت است. نیت ما هم زیارت بود و طلب دعا ولی علاوه بر اینها پای درس توحید نشستیم و عرفان ناب که گویی از آسمان بر جانمان میبارید.
چند جلد کتاب زیارت عاشورا و حدیث کساء را به ایشان هدیه کردم و عرض کردم همان دعایی که برای پسرتان جهاد کردید برای بنده هم داشته باشید. مکثی کردند و فرمودند: «شما هنوز باید بمانید و کار کنید.»
الغرض، دوستان عزیزی که فکر میکردند با طراحیِ بنرهای باشکوه، موشنگرافیهای حرفهای و مستندسازیِ حماسی و نامگذاری ساختمان مفید به عنوان مجموعه هنری شهید در تدارک بازگشتِ افقیِ ما بودند باید بگویم، «زهی خیال باطل!» هنوز مجبورید سایه من را تحمل کنید! پس کمربندها را محکم ببندید و آماده باشید. گاهی سرعتِ بیعجله زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
از همان لحظهای که قدم به بیروت گذاشتیم، حجم عظیم پروژه نفسهایمان را بند آورد. جرثقیلها، داربستهای گسترده و تیمهایی که بیوقفه در حرکت بودند.
با خودمان فکر کردیم «تا روز مراسم تشییع، محال است این همه کار تمام شود!» اما عجیبتر از همه، آرامشِ غیرمنتظرهای بود که بر چهره افراد و مسئولان پروژه حکمفرما بود؛ گویی نه دغدغهای داشتند، نه عجلهای.
حتی وقتی بخش هنری را که به ما سپرده میشد بررسی میکردند، انگار زمان برایشان مفهومی نداشت. چند باری پیشنهاد دادیم جلسه فوری بگذاریم و پیشرفت کار را نشان دهیم، اما تنها پاسخشان لبخندی بود همراه با این جمله: «شما از ما جلوترید... کمی صبر کنید!» که بهشوخی گفتم: «عامو، شما شیرازیاید؟» همه خندیدند، اما زیر آن خندهها رازی نهفته بود که نمیفهمیدمش تا اینکه به سمت مزار رفتم. آنچه دیدم، باورنکردنی بود؛ گویی دستانی نامرئی، تمام پازلهای ناتمام را سر جای خود چیده بود. بنر عظیم ۱۵۰ در ۸ متری که حتی چاپش در این شهر جنگزده، معجزهای بود؛ حالا بالای سازهای ۱۶متری، کاملا استوار خودنمایی میکرد.
سنگ مزار که طرحش را دو روز پیش فرستاده بودیم، دقیقا همانجا بود، صیقلی و بینقص. حتی کوچکترین جزئیات به انجام رسیده بود. در شهری که هنوز ردپای جنگ را بر تن دارد، این سرعت و دقت شگفتانگیز بود.
پشت سر هم زمزمه کردم: «امداد غیبی… واقعا امداد غیبی…» انگار بیروت در سکوت، رازی را فریاد میزد: گاهی سرعتِ بیعجله زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
اینجا بیروت است؛ جایی که عشق به شهید، غیرممکنها را ممکن میکند!
پایان یک پارادوکس
طرح اولیه (سازهای مشکی و مکعبی شکل با دیوارههای سرد پیشساخته…) تصویری از «کعبه» در ذهنها تداعی میکرد! هر طرحی که داده میشد، بیم آن بود که دستمایه تبلیغات دشمن شود. از طرفی میدانستیم دوستان لبنانی، ذائقهای مدرن دارند و نه سنتی! کلی «اتود» زدیم، اما رضایتمند نبود. انگار معماری میخواست ما را به چالش بکشد: «یا مدرنیته را فریاد بزن، یا سنت را! که یاد طرحی افتادم که سالها پیش برای گنبد مصلای تهران کشیده بودم؛ طرحی از «شهادت ثلاثه» با خطوط معقلی که پذیرفته نشد و به بایگانی رفت، اما امروز...»
طرحها را متناسب با ابعاد سازه مزار تغییر دادم و روی دیوارههای مزار سید گستردم. با خود گفتم: «این طرح، قرار بود در تلفیق گنبد مصلای تهران باشد اما تقدیر چنین شد که همنشین مزار سید عزیز شود در بیروت»
وقتی طرح به هیات امنا نشان داده شد، تحسینها پیدرپی میآمد: «عجب ایده مدرنی!» حتی همان دوستانی که نگران تداعی کعبه بودند. دوستان لبنانی با خنده میگفتند: «این طرح، نه سنت است و نه مدرنیته؛ این معماریِ حزباللهی است!» و من در سکوت به این فکر میکنم که شاید هنر واقعی، همان است که تقدیر را
دور میزند...
پایانِ یک آغاز...
گام اول را بستیم؛ طرحهای موقت مزار، حالا دیگر داشت خودش را نشان میداد و ما باید آماده میشدیم برای پیشنهاد و ارائه نقشههای اجرایی برای مرحله نهایی. اما در این میان، دست تقدیر یاورمان شد و توفیق همکاری با گروههای هنری
حزب الله در روضهالشهدا و روضهالحوراء پیدا کردیم… پروژههایی که هنوز نفسشان گرم است و ادامه دار...
از مزار شهید عزیز تا قدس شریف؛ روایتی از همبستگی که پرواز میسازد.
پس از مراسم تشییع سیدهاشم، راهی جنوب لبنان میشویم؛ به سرزمینی که خاکش روایتگر مقاومت است و سنگهایش هنوز از جنگ میگویند. در میان این ویرانههای زنده، ایدهای داریم: طراحی رویدادی برای روز قدس، اگر زمانه با ما همراه شود. انگار تقدیر میخواهد هر قدممان، از مزار شهیدان تا خیابانهای قدس، ردپایی از امید بگذارد.
بلیتِ بازگشت؛ معمای ناتمام
کارمان تا آخر هفته بعد تمام میشود اما معمای پروازِ بازگشت، ذهنمان را میخورد. با این ازدحام مسافران از شهرها و کشورهای دور و داستانی که برای پروازهای ایرانی و عراقی و ترکیهای درست کردهاند نمیدانیم دقیقا چه زمانی موفق به تهیه بلیت برای برگشت شویم.
فقط میدانیم پیش از رفتن، در تشییع شهیدان سیدحسن نصرالله و سیدهاشم صفیالدین، دستهایمان را به نیابت از همه شما بلند میکنیم و نایبِ زیارت همه شما خواهیم بود، همانگونه که نایبِ عشقِ شما به سید مقاومتیم.
اینجا پایانِ کلام نیست...
ببخشید اگر سخن به درازا کشید. ملتمس دعایتانیم؛ همانطور که لبنانیها میگویند: «یعطیک العافیه»… (سلامتی را هدیهتان میکنم)
ما اینجا، در آستانه بازگشت، درگیرِ نجوای ماندن هستیم...
شاید پروازها به تعویق بیفتد اما عزم ما هرگز زمینگیر نمیشود.
تو رفتی که خونت اجابت کند این دعا را
هادی ملکپور، شاعر جوان کشور به بهانه مراسم تشییع شهید سیدحسن نصرالله، شعری برای سیدالشهدای جبهه مقاومت سروده است.
نگاهم به عکست... فرومیخورم بغضها را
ندارم جوابی «کجا؟ کی؟ چگونه؟ چرا؟...» را
چه میشد خبرها همه کذب باشد؟ چه میشد
کسی جور دیگر روایت کند ماجرا را؟
چه سنگین خبر، حیرتآور خبر، زخمِ خنجر!
خدا با غمت امتحان میکند صبر ما را
جهان بیوفا، بیتفاوت، که راضی به این شد
نباشی، نبیند تو را، نشنود آن صدا را
گلویی که فریاد مستضعفان جهان بود
گلویی که دائم صدا میزد از جان، خدا را
صدایت پر از غم، خروش غدیر و محرم
در عالم مجسم کند غیرت کربلا را
غیورا! به من یاد دادی که ساکت نباشم
ببینم که ظالم ز حد بگذراند جفا را
الا شیر لبنان و فرزند پیر جماران
دمیدی به جسم جهانی تو روح خدا را
تو را کشت اما به کوری دشمن، نگاهت
درخشید و نورت گرفت از کجا تا کجا را
تو افتادی، اما قرار از شیاطین گرفتی
تو گویی که موسی رها کرده باشد عصا را
به جز محو صهیون از عالم ندارم دعایی
تو رفتی که خونت اجابت کند این دعا را
سیاهی به تن، سرخی پرچمی روی شانه
تقاصت مبدل به شادی کند این عزا را
سرخوش میان خیل شهیدان نشستهای
اعظم سعادتمند شعری در فراق شهید نصرالله و مراسم تشییع او سروده است.
آرام از سواحل بیروت رد شدی
بیاختیار باعث این جزر و مد شدی
دریا نداشت طاقت دیدار با تو را
رودی که رو به سوی فلک میرود، شدی
آنسان در انفجار شکفتی که گفتهاند
خورشیدهای شعلهور بیعدد شدی
سرخوش میان خیل شهیدان نشستهای
اما دلیل این غم بیحصر و حد شدی
از ما هم ای طنین گل سرخ! یاد کنی
در نزد او که عاشقیاش را بلد شدی...