آگاه: این بخشی از خاطرات یک روحانی در دیدار با شهید نصرالله است که مورد توجه افکارعمومی قرار گرفت. حجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالله حسینی، مدیر مرکز اسلامی آفریقایجنوبی، امامجمعه ژوهانسبورگ خاطرهای از شهید سیدحسن نصرالله را به رشته تحریر درآورده است که در ادامه میخوانید: پیراهن امامخمینی را برایش برده بودم که سید هم با آن دو رکعت عشق بخواند و پیراهنی را که با تن مبارک امام متبرک است، متبرکتر کند. پیراهن را که به او دادم، یعقوب را میدیدم که به پیراهن یوسف دست یافته است. چقدر عاشقانه پیراهن را در دست گرفت، بوی عمیق میکشید و بر سر و صورت خود میمالید.دقایقی پیراهن را روی صورت خود نگه داشته بود و صدای گریههایش آنقدر بلند بود که مسئولدفترش با نگرانی و سراسیمه در را باز کرد تا ببیند سید را چه شده است. او هم وقتی دید سید پیراهن را بر چشمان خود گذاشته و هایهای گریه میکند، خیالش راحت شد. خودش هم گریست و با همان گریه اتاق را ترک کرد.
بعد از اینکه گریهاش قطع شد، دیدم انگار با ذرهبین در اطراف پیراهن دنبال چیزی میگردد. پرسیدم: سید، دنبال چی میگردی؟ گفت: دنبال یک نخ که اضافه باشد و بتوانم از این پیراهن جدا کنم.خیلی گشت و گشت تا نخی پیدا کرد که در درز داخلی پیراهن مشهود بود. زنگ زد که برایش قیچی آوردند. با ظرافت تمام، حدود یک سانتیمتر نخ اضافه را برید و لای قرآن نفیسی که برایش ازسوی دکتر قالیباف هدیه برده بودم، گذاشت.در دقایق نهایی آخرین دیداری که با سید شهید داشتم، به ایشان عرض کردم: موافق هستید عباهایمان را عوض کنیم؟ ایشان لبه عبای بنده را گرفتند و لمس کردند و گفتند: عبای شما خیلی گران است. عبای من از این عباهای معمولی است. من عرض کردم یک نخ از این عبای معمولی را با سرابیل و استبرقها و حلههای بهشتی عوض نمیکنم.
عبای خودم را از شانهام گرفتم و ایشان هم عبای خود را درآورد و من عبای خود را به شانه ایشان انداختم و ایشان عبای خود را بر شانه من انداخت. تنها نگرانی من این بود که بر قامت ایشان کوتاه باشد ولی خوشبختانه اندازه بود.
این عبای آسمانی را همراه با پیراهن مبارک امام خمینی، هردو را وقف جبهه مقاومت کردهام که انشاءالله هر دو در یک مزایده بینالمللی به نفع فلسطین به فروش خواهند رفت.در بیروت سوار تاکسی شدم. دیدم از آینه ماشین صلیب آویخته است. فهمیدم راننده مسیحی است اما دیدم عکس سیدحسن نصرالله را روی سقف ماشین چسبانده است. سر صحبت را باز کردم. پرسیدم شما باید مسیحی باشید؟ گفت: آره، مسیحی هستم. گفتم: پس عکس سیدحسن رو سقف ماشینت چی کار میکرد؟ انتظار داشتم بگوید ماشین را از یک شیعه خریدم، این عکس هم اینجا بوده است. اما دیدم که برخلاف انتظار جواب دیگری داد. گفت: سید؟ سید رو سر ما جا داره. خودش تو قلب ما جا داره، عکسش رو سر ما. سید مسیح لبنانه. من هر یکشنبه به کلیسا میرم، اولین دعام برای سلامتی سیده.
گفتم: عکسشو چرا رو سقف ماشینت چسباندی؟ گفت: از این بالاتر جایی نیست تو ماشین بچسبانم. سید رو سر ما جا داره. در خانه هم عکس سید دارم. من که اشتیاقش را به سید دیدم، همانجور که رانندگی میکرد، عکسمو با سید بهش نشون دادم. یهو شوکه شد، زد رو ترمز و یک گوشه ماشینو نگه داشت. گفت: الان این تویی با سید ما؟ گفتم: آره. محکم بغلم کرد. پیشونیمو بوسید، پرسید: کی سید رو دیدی؟ گفتم: همین دیروز. گفت: خوش به حالت. من آرزو دارم یه بار حتی از دور ببینمش. بعدش منو به مقصد رسوند. پرسید: مقصد بعدیت کجاست؟ مقصد بعدی را گفتم.گفت: همینجا منتظر میمونم که برسونمت. من هم دیدم آدم بامعرفتی است، قبول کردم. ملاقات که تمام شد برگشتم دیدم آبمیوه خریده منتظره. نشستم تاکسی، آبمیوه را به دستم داد و مقصد بعدی را پرسید. من هم خیلی تشکر کردم و به ذهنم رسید من با این راننده سر حساب کردن پول مشکل خواهم داشت. یه صد دلاری آماده کردم تو دستم نگه داشتم که اگر بُمبِل درآورد بذارم تو داشبوردش. دو سه جا رفتیم و هر بار صبر کرد و بالاخره منو به هتل رسوند. خیلی اصرار کرد برم خونهاش. گفت: زن و بچههام همه عاشق سید هستن، تو رو ببینن خوشحال میشن. ولی فرصت نبود. بالاخره شماره منو گرفت و شماره خودشو به من داد و گفت: هر جا خواستی بری فقط به خودم زنگ بزن. یک عکس یادگاری هم با هم گرفتیم.لحظه خداحافظی میخواستم پول چهار سفر رو حساب کنم که دیدم گفت: امکان نداره. هرچه اصرار کردم مبلغ را نگرفت، چنان محکم امتناع کرد که دیدم بحث باهاش فایدهای نداره. حدسم درست بود. منم یه لحظه حواسشو پرت کردم و صد دلاری رو چپوندم تو داشبوردش و ازش خداحافظی کردم. عصر زنگ زد و خیلی مهربانانه عصبانی بود از اینکه نتوانسته بود پول تاکسی رو ازم نگیره. گفت: سید این چه کاری بود کردی؟ بعدش کرایه من ۱۰۰دلار نمیشد، دوبرابر حساب کردی و دعوتم کرد شام خونهاش. چون شب عازم ایران بودم نتونستم قبول کنم ولی این راننده تاکسی مشتی بود، نمونه خروار.
مسیحیان لبنان از این نمونهها زیاد دارند. یکیش خواننده معروف لبنان خانم جولیا پطرس است که آهنگ بسیار دلنشین و حماسی «وین الملائین» را خوانده است. این آهنگ حماسی ضدصهیونیستی مو بر بدن انسان راست میکند. خطاب به سران عرب است. این میلیونها عربی که میگویید کجایند؟ غیرت عربیتان کجا رفته؟ حمیت عربیتان کجاست؟ او که ستاره بسیار معروف و محبوب لبنانیهاست، بعد از جنگ ۳۳روزه در تلویزیون مصاحبه کوتاهی میکند و آرزو میکند که به عبای سید حسن نصرالله بوسه بزند. سید مصاحبه او را میبیند و عبای خود را برایش میفرستد. او هم بعد از دریافت این عبا میگوید این عبا از اسکار برایم ارزشمندتر است و حنجرهاش را وقف خواندن برای مقاومت میکند.
این صحنهها را میبینم و حسرت میخورم. همان مکتبی که در لبنان حنجره جولیا پطرس را وقف مقاومت میکند، متاسفانه در ایران خودم آنقدر ضعیف تبلیغ میشود و آنقدر بد عمل میکند که فاطمهها و علیها و حسینها را از این مکتب زیبا و دوستداشتنی دور میکند.
کاش سید میماند و به مسئولان ما درس مردمداری میداد.امروز خودم در ژوهانسبورگ هستم ولی دل و جان و روح و روانم در خیابانهای بیروت پرسه میزند؛ جایی که زائران سیدالشهدای مقاومت از تمام جهان جمع شدهاند تا خورشید را به خاک بسپارند. دلم بیروت میخواهد. دلم در ورزشگاه کمیل شمعون است. کاش سبزهای در زمین چمن این ورزشگاه بودم و زیر پای عاشقان سید له میشدم.
۶ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۶
کد خبر: ۱۱٬۱۵۳
«پیراهن امامخمینی را برای سیدحسن نصرالله برده بودم که سید هم با آن دو رکعت عشق بخواند و پیراهنی را که با تن مبارک امام متبرک است، متبرکتر کند.»

نظر شما