آگاه: امیر گودرزی:این جوان خوزستانی که شهردار و مقام انتظامی و مدیر دولتی با او عکس میگرفتند امروز در گوشهای از تهران بیکار است و سقف خانه پدرش در رامهرمز هنوز چکه میکند؛ خانهای که همین چند سال پیش مسئولی در استان نبود که سری به آن نزده باشد.
شعلههای آتش همراه فریادها از بیمارستان سینا اطهر در میدان تجریش تهران بلند شد. در زمان کوتاه ۱۹نفر از کادر درمان که در طبقه چهارم حبس شده بودند به شکل دردناکی جان دادند. هر لحظه صدای فریادهایی بلند میشد و در این میان صدای چند زن و کودک که با رساندن خود به پشت پنجره درخواست کمک میکردند توجه همه را جلب کرد. در میان صدها نفری که تماشاچی بودند، یکی موبایل خود را زمین گذاشت و بهسمت آنها دوید. این جوان دستفروش نمیدانست چطور باید به آنها کمک کند ولی نمیتوانست بنشیند و مرگ این ۱۱نفر را از پایین تماشا کند. بساطش را رها کرد؛ بساطی که دار و ندارش بود و حتی برایش مهم نبود وقتی برمیگردد با جای خالی آن روبهرو شود. عنایت آزغ طوری خود را از ساختمان بالا کشید که فردای آن روز برخی رسانهها او را مردعنکبوتی لقب دادند. خودش بعد از چهار سال ماجرا را چنین تعریف میکند:
«با بستن یک شلنگ آب به دستم از ساختمان بالا رفتم و خودم را به آنها رساندم. دستمالی را که خیس کرده بودم روی صورت آنها گذاشتم تا حرارت آتش ریههایشان را نسوزاند. درها را شکاندم تا بتوانم نردبانی را خارج کنم و با استفاده از آن یکییکی این افراد را از طریق پشتبام بیمارستان به ساختمان مجاور رساندم.»
فراموش شدهام
او که پس از نجات این افراد بیهوش شده بود توسط آتشنشانها به خارج از ساختمان منتقل شد تا تحت درمان قرار گیرد. دست و پای عنایت جراحت برداشته بود. دستش ۱۱بخیه خورد و زخم کف پایش که بهدلیل دادن دمپاییاش به یکی از مصدومان پر از شیشه شده بود تحت درمان قرار گرفت. از فردای آن روز همه با این قهرمان عکس میگرفتند و امروز مهمان شهردار بود و فردا استاندار. حتی خانه محقر پدریاش در رامهرمز میزبان مسئولان این استان بود اما حالا خبری از آن رفتوآمدها نیست. تماس تلفنی ما با او داغ دلش را تازه کرد تا بگوید: «بیکار هستم و مسئولان به هیچیک از وعدههایی که دادند عمل نکردند.»
آزغ در ادامه میگوید: «از ۱۵سالگی برای کار به تهران آمدم تا کمکخرج خانواده فقیرم باشم. دستفروشی میکردم و نان بخورنمیری به دست میآوردم تا آتشسوزی اتفاق افتاد. من وظیفه انسانی خودم را انجام دادم و هیچ توقع و انتظاری ندارم ولی از دروغ بودن وعدههایی ناراحتم که روزها با آن رویابافی میکردم.» او بار دیگر یادش میافتد که بعد از حادثه وقتی سراغ بساط را گرفت، متوجه شد به سرقت رفته و تلفنهمراه و مدارک شناساییاش هم در آتش سوخت که برای تهیه دوباره آنها چه دردسرها کشید.
استقبال رسانهها
عنایت توجه برنامهسازان تلویزیونی را به خود جلب کرد و با پدر و مادرش مهمان فرمول۲ شد تا از او بهعنوان یک قهرمان یاد شود. حضور رسانهای او به همینجا ختم نشد و دیدارهایش با شهردار وقت تهران و فردا با آن نماینده مجلس خبرساز میشد و برای پاسخ به دعوت این و آن باید نوشتههایش را نگاه میکرد. او چند مدتی زندگی دیگری یافت و امیدی که با قول این مسئول و وعده دیگری در او دمیده بود نوید زندگی آسان را میداد ولی چنین نشد. او میگوید: «شهردار تهران قول دکه روزنامهفروشی و رییس شورای شهر قول استخدام در آتشنشانی را داد ولی هیچکدام محقق نشدند و هنوز بیکارم. قول خانه دادند و هنوز سرپناهی ندارم و تنها کسی که یاد من افتاد، شما بودید.»
او سر درددلش که باز میشود از مادرش میگوید که درمانش بعد از سکته مغزی هزینههای زیادی دارد و از پدرش که هنوز به وعده مدیران استانی برای تعمیر خانه امیدوار است: «صدها نفر به خانه پدری من در رامهرمز آمدند و وضعیت نابسامان آن را که مشاهده میکردند قول مساعدت میدادند و میرفتند. سقف خانه ما آن زمان چکه میکرد و هنوز هم چکه میکند و حتی تا این حد هم کمک نکردند.»
از او میپرسم در خبرها اعلام شد در آتشنشانی استخدام شدی... که حرفم را قطع میکند و چنین میگوید: «شهردار آن زمان تهران مرا به دفترش دعوت کرد و قولهایی داد و بعد در خبرها دیدم اعلام کردند آتشنشان شدهام. این اخبار دروغ است و هیچجا استخدام نشدم. جایی لباس هلالاحمر تنم کردند و عکس گرفتند و جای دیگر وعده خانه دادند؛ اما الان در چادر مسافرتی با خانوادهام زندگی میکنم.»
او چندبار در حرفهایش تکرار میکند که توقعی از هیچکسی ندارد ولی دلگیری او از مسئولانی است که فقط با او عکس گرفتند و رفتند و دیگر حتی به تلفنهایش هم جواب ندادند.