آگاه: در پذیرایی خانه میدوند و خیال خوابیدن ندارند. رویم ترش میشود. میگویم: نپرید، همسایه پایینی چه گناهی کرده است؟ چند لحظه آرام میشوند. ناگهان صدای مهیبی شیشههای خانه را میلرزاند. رنگشان میپرد. در آغوش میگیرمشان. همسرم میگوید: نترسید هیچ اتفاقی نمیافتد. بابای خانه که این را میگوید تمام وجودشان جرات میشود. واقعا نمیترسند. برایشان قصه میخوانم و زیر آتشی که از آسمان میبارد آرام میخوابند. با هر صدای مهیبی که از آسمان میآید، دلم پرواز میکند به نوجوانیام. به میان زمین خاکی طلائیه. به خاک رملی فکه که از میان دستان پانزده - شانزده سالگی ام فرو میریزد. به روایتگری حاج حسین یکتا و اشکهایی که زیر چادر و چفیه میریختیم. قلبم پابرهنه میدود میان شلمچه، میان سکوتش. میان غروبی که با شنیدن صدای اذان از اعماق وجود ظهور امام آخر را میخواستیم. ما فرزندان دهه ۶۰ و ۷۰ و مادران فعلی تمام نوجوانیمان را با شوق و خیال شهادت گذراندهایم و مسافر راه نور بودهایم. به دور از تعجب است که کودکانمان میان بازی هایشان: انا شیعه الزهرا ورد لبهایشان است و بدون ترس برای مزاحمین آسمان سرزمینمان رجز میخوانند.
۹ تیر ۱۴۰۴ - ۱۱:۱۳
کد خبر: ۱۴٬۲۲۰
جنگنوشت
از تهران تا فکه؛ کودکان امروز و خاطرات دیروز مقاومت
مهدیه عینالهی ـ نویسنده و فیلمنامهنویس
تهران ساعت ۱۰ شب سهشنبه؛ بچه ها به صدای پدافند مداوم بالای سر خانهمان عادت کردهاند.

نظر شما