آگاه: یوسفزاده در این کتاب با مخاطب قرار دادن حاج قاسم، دلنوشتهها و خاطرات سالهای دور و نزدیک را با او مرور میکند. در این روایتها مطالبی از شیوه سلوک، زندگی و فرماندهی شهید سلیمانی، به مخاطب ارائه میشود. پیش از این نیز دو کتاب «آن ۲۳نفر» و «اردوگاه اطفال» که خاطرات احمد یوسفزاده از سالهای اسارت است از او منتشر شده است.احمد یوسفزاده ششم مرداد ۱۳۴۴ در استان کرمان متولد شد. با شروع جنگ تحمیلی به همراه دو برادر دیگرش محسن و یوسف برای دفاع از انقلاب و اسلام به جبهههای نبرد حق علیه باطل میشتابد و درحالیکه نوجوانی بیش نبود در عملیات بیتالمقدس به اسارت دشمن بعثی درمیآید. این آزاده مدت هشتسال و سهماه از دوران جوانی خود را در اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق گذراند تا اینکه در سال ۱۳۶۹ به همراه دیگر آزادگان به میهن اسلامی بازگشت. یوسفزاده پس از بازگشت از اسارت، تحصیلات کارشناسی خود را در رشته ادبیات انگلیسی به پایان رساند و درجه کارشناسیارشد خود را در رشته حقوق کسب کرده است. او هماکنون مدیر کل امور فرهنگی دانشگاه شهید باهنر کرمان است.
در ادامه سه بُرش از کتاب «شاید پیش از اذان صبح» را میخوانیم؛
سال۱۳۷۶ خبری در کرمان پیچید که حاج قاسم دارد از کرمان میرود. بغض سنگینی نشست توی گلوی جانبازان قطع نخاعی و رزمندهها و آزادگان تازه از غربت برگشته. همه از خبر رفتنت ناراحت که نه، عصبانی بودند. هرکس به طریقی برای ماندنت تلاش میکرد. همان روزها برای کاری به دفترت در جاده کوهپایه آمده بودیم. پشت میز سبزرنگی نشسته بودی با لباسهای مرتب نظامی و دو چشم سحرانگیز که زیر ابروهای پرپشتت مثل دو دریا که به هم رسیده باشند، موجهای محبت و مهربانی را بهسوی ما میغلتاندند.
احوال من و همراهانم را پرسیدی. داشتیم حرف میزدیم که پیرمردی با سینی چای وارد شد. جلوی هر کدام از ما استکانی چای گذاشت و دست آخر آمد پیش شما. حرف نمیزد. رعشهای نه از پیری که از آشفتگی در دستانش دیده میشد. استکان چای را گذاشت جلوی دستت و زل زد توی صورتت. گلایهمند و شاکی نگاهش را از چشمانت برنمیداشت، مثل پدری که بخواهد پسر جوانش را دعوا کند، نگاه سنگینش را قفل کرده بود توی چشمانت. تو لبخند زدی، انگار میدانستی پیرمرد چه میخواهد بگوید، من ولی نمیدانستم. فکر کردم کسی بیاحترامی به او کرده یا مشکل شخصی دارد مانده که با تو بگوید یا نگوید. دستش را گرفتی میان دستهای گرمت و فشار دادی. بغض پیرمرد شکست. گلولههای اشک به چه بزرگی از چشمانش میریخت. داشتم صحنه دلدادگی آن پیر پاکسرشت را که لابد روزی از نیروهایت بوده نگاه میکردم. پیرمرد به حرف آمد. با لهجه کرمانی میان هقهق گریه گفت: «میخی بری حاجی؟»
بلند شدی در آغوشش گرفتی و گفتی: «دورت بگردم، من یه سربازم یه سرباز هر کجا فرماندهش دستور بده بایده بره.» پیرمرد نحیف میان بازوان ستبرت یک دل سیر گریه کرد و پذیرفت که یک سرباز هر کجا فرماندهش گفت، باید برود. سینیاش را برداشت، آهی کشید و رفت.
قاسم جان، چند روز بعد، متاثر از خبر سفر قریبالوقوعت، همه اندوهم را در غزلی با این مطلع ریختم:
گفته بودی ماندنی هستی و داری میروی
بچهها را توی غمها میگذاری و میروی
باقی بیتهای آن شعر را فراموش کردهام. به این مصرع ختم میشد:
ظاهرا از ما دلت رنجیده، آری میروی
غزل خداحافظی از تو را به انضمام گلایهنامهای، بینام و نشان به یکی از مطبوعات محلی کرمان دادم که چاپ کند. شنیدم روزنامه که به دستت رسیده بود با همان لبخند شرمآگین قشنگ همیشگی گفته بودی: «یا کار مسعود حسینچاری ست یا کار احمد یوسفزاده!»حاجی جان، یک روز توی فضای مجازی عکسی از تو دیدم. جایی در یک منطقه جنگی ایستاده بودی و پشت سرت ستونهای دود انفجار بود که به هوا میرفت. معلوم بود با داعش فاصله زیادی نداری. دلم لرزید و برائت احساس خطر کردم. نشستم مطلب کوتاهی برائت نوشتم و گذاشتم توی صفحهام.«میتوانست به جای این بیابان پرخطر در کشوری غریب، که از گوشه گوشهاش دود انفجار و نهیب گلوله بلند است، با یک کت و شلوار شیک بنشیند توی ماشینی شیشه دودی، راننده در را برایش ببندد، برود در بالاترین طبقه وزارتخانهای در تهران بنشیند و از آنجا فرمان صادر کند. در آن صورت همسر و فرزندانش با شنیدن خبر شهادت همدانیها، آن تصویر هولناک در ذهنشان نمینشست و کابوس نبودنش را لحظه لحظه با خود نداشتند. اما او وزیر نیست، وکیل نیست، دیپلمات نیس. او معجونی است از جنس آرش و عباس. او حاج قاسم است.»یکی زیر پستم نوشت: «خداحافظ این مرد فداکار و پاکطینت باشد.» یکی نوشت: «ایشان نهتنها فاتح جبهههای جنگ هستند، فاتح قلوب نیز هستند.» مهدی نامی نوشت: «درود بر سردار محبوب دلها.» هرکس چیزی نوشته بود، اما یک نفر با نام مستعار، دعایی در حق من و شما کرده بود. نوشته بود: «خداوند فیض شهادت را نصیبش کند و همچنین نصیب آقای یوسفزاده، به زودی انشاءالله.»قسمت اول دعایش با همان قید فوریت مستجاب شد. حاجی برای استجابت قسمت آخرش دستی برسان.
مسجد قنات ملک را که ساختهای سفارش کردهای کتیبهای آن بالا نصب کردهاند با این عبارت:
... از خداوند رحمان و رحیم امید عفو وآمرزش و از نمازگزاران این بیت الهی تماس دعای خیر و طلب فاتحه و دعا برای کلیه درگذشتگان این دیار و فامیل و بانی فقیر و حقیر را دارم. ملتمس دعا. الحقیر قاسم سلیمانی.
خیره میشوم به ۱۱عکس شهید روستای قنات ملک که هرکدام در یک کادر بالای کتیبه طراحی شده است. کادر دوازدهم خالی از عکس است. لابد آنجا را نگه داشته بودی برای عکس خودت. مطمئن نیستم. از خادم مسجد که مرد میانسالی است حکمت آن کادر خالی را می پرسم. میگوید: «اتفاقا ما هم از حاج قاسم پرسیدیم این جای عکس را برای کی خالی گذاشتی حاجی؟ لبخندی زد و گفت شما کارتون به این یکی نباشه!»
نماز ظهر را توی مسجدی که از تو به یادگار مانده میخوانیم و مینشینیم پای صحبت یکی از همبازیهای دوران کودکی ات. رضا دوستمحمدی. او از آن روزها میگوید و من بغض میکنم.من و قاسم و سهراب روزهای تابستان گوسفندها را میبردیم اطراف تنل که بچرند. مثل همه بچهها گاهی بر سر موضوعی با هم دعوایمان میشد. یک روز سهراب با قاسم دعوایش شد. من شدم طرفدار سهراب و دونفری قاسم را زدیم. (بغض مینشیند توی گلوی رضا) بعد از دعوا، قاسم همین طور که داشت لباسهای خاکی اش را می تکاند گفت: منه به نامردی زدین! شما دو نفر بودین من یه نفر. ولی یادتون باشه هر دوتاتونه یکی یکی می زنم!
من از تهدید قاسم ترسیدم. او راست میگفت، از عهده هر دوی ما برمیآمد. روز بعد که گوسفندها را میبردیم چرا به قاسم نزدیک شدم و گفتم بیا دعوا نکنیم! قاسم مهربان بود، گفت به خاطر مادرت که اقواممونه نمی زنمت. سهراب را هم بخشید و گفت، ولی یادتون باشه شم منه به نامردی زدین! حاج قاسم عزیز، صحبت دوستت که به اینجا رسید، نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، رفته بودم توی بحر ماجرای شهید شدنت، آخرش هم به نامردی توی فرودگاه بغداد، بی خبر، از هوا با موشک زدنت!
۹ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۳
کد خبر: ۹٬۶۴۶
کتاب «شاید پیش از اذان صبح» نوشته احمد یوسفزاده سال ۱۴۰۲ ازسوی انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد و درحالحاضر نسخههای چاپ چهاردهم آن با ۱۶۹صفحه، هزار و ۲۵۰نسخه و قیمت ۸۵هزار تومان در بازار نشر عرضه میشوند. اینکتاب دربرگیرنده خاطرات و دلنوشتههایی برای «حاج قاسم سلیمانی» است.
نظر شما