آگاه: عکس را آقامنوچهر از لای آلبوم درآورد و در کنار تصاویر دیگر دسته کرد و به من داد، یکی یکی خاطرات عکسها را گفت، رسید به این تصویر، سه نفر از رزمندهها که آشنا بودند اما آن جوانی که برخلاف باقی رزمندهها زلفکان مجعدش را هنوز نتراشیده بود، نظرم را بیشتر جلب کرد، پرسیدم: این آقا کیست؟ قدری مکث کرد، چشمانش خیره شد به تصویر ذهنش، انگار رفته بود به سالهای دور اما هر چه تلاش کرد نامش یادش نیامد. با تردید گفت: یک چیزهایی به ذهنم آمد، این بنده خدا با ما همان روزهای اول جنگ آمد خوزستان، میگفت: «بچه میدان ابوذرم، همین محله فلاح، شاید هم شهید شده باشه!» سری تکان داد و با تأسف گفت: «یادم نیست رضاجان، نزدیک چهل ساله که گذشته، از دامادتان حاج محمدرضا بپرس! اون بیشتر یادشه».
۱۸دیماه ۱۴۰۱ در دفتر کارم، مشغول ضبط خاطره برای مستند شهیدان مایلی و برادرم آقا جواد بودیم، توی عکسهایی که حاجی همراهش آورده بود، همان تصویر چهارتایی هم بود و قصه عکس را برایمان اینگونه روایت کرد:
این عکس را اولین روزهای جنگ توی بندر ماهشهر ثبت کردیم، جنگ تازه شروع شده بود، اما ما حدود یک سالی بود در بسیج ویژه دوره آموزش نظامی دیده بودیم، ۳۱شهریور که جنگ شروع شد، با ۱۲۰۰نفر از بچههای بسیج به خوزستان اعزام شدیم. همان روز رادیو عراق گزارشی تهیه کرده بود که «۱۲۰۰نفر از کماندوهای خمینی وارد آبادان شدند» همینجا حاج محمدرضا مکثی کرد و به رسم ادب و سربازی با تاکید گفت: «البته امام خمینی(ره)! رادیو عراق با این عنوان امام را خطاب کردند.» با بچهها وارد کوی ذوالفقاری در حومه آبادان شدیم، توی محوطه دیدم جنازه یک افسر بعثی روی زمین افتاده از توی جیبش شئ استوانهای شکلی بیرون زده بود، رفتم و از جلیقه نظامیاش استوانه را بیرون کشیدم، به نظرم آمد دوربین عکاسی باشد، با نگاهی بر وسایل افسر بعثی، فیلمهای نگاتیوی پیدا کردم، تردیدم حالا یقین شد که دوربین عکاسی است. بچهها را «شهید امیر فرخبلاغی، شهید جواد شاعری، منوچهر زینتیفر» صدا کردم چند تا عکس یادگاری بیندازیم. پرسیدم: «راستی حاجی یادتون نیومد این بنده خدا مو بلنده رو اسمش چیه؟» مکثی کرد و با تمرکز گفت: «نه!»
جوانهای این عکس شهید شدند
مصاحبه داشت تمام میشد که یکهو گفت: «آهان گمان میکنم مختارزاده، مختارنژاد یا مختاری بود.» بیدرنگ با همکارانم در اداره ایثارگران تماس گرفتم و خواستم تا فهرست نام همه شهدایی را که چنین فامیلیهایی دارند به همراه پرترههایشان برای بررسی بهتر در اختیارم قرار بدهند. چند دقیقه بعد یکی از همکاران زحمت کشید و عکسها را آورد، تصویر جواد مختاری البته با موهای کوتاه، تا روی صفحه، چهرهاش نمایش داده شد، حاجی سرضرب گفت: «آره خودشه!». صاحب عکس جواد دیگری بود از محله فلاح، آبانماه سال۱۳۶۰ به شهادت رسیده بود. با پدر شهید تماس گرفتم از ایشان خواستم تا به دیدنشان بروم، وارد کوچه شهید جواد مختاری شدم، چند دقیقه بعد در طبقه دوم ساختمان محضر پدر و مادر شهید را درک کردم، مادر با آن چادر گلدار قدیمی مهربان و نورانی با لهجهای اراکی صحبت میکرد و خاطره میگفت. چادر را روی صورتش پوشانده بود کیپ تا کیپ، نمکی و مهربان درست چهرهای اصالتمندانه از مادرهای ایرانی که نور و صفا و عشق و محبت و حیا در اطوار و رفتارشان نقش بسته بود. حاج آقا میوه تعارف کرد، همه قصه را گفتم مادر اشک نشسته بود توی چشمهایش، هر لحظه مصاحبت نور بود و صفا و محبت...
کف تهران! با داعش میجنگیدیم
آقای مختاری گفت: پسرم مدتی بود که در سپاه محافظ شخصیتهای سیاسی شده بود، اینجا توی محل خودمان یک خانه تیمی از منافقین شناسایی کرد و قصد داشت مدارک خانه و اطلاعاتش را در اختیار بچههای سپاه قرار دهد. توی مسیر سر چهار راه لشکر، همین جایی که ساختمان اداره پست هست به طرز ناجوانمردانهای جوادمان را به شهادت رساندند، پدر اینها را روایت میکرد و من که دیگر تاب شنیدن نداشتم، یادم آمد آن جمله معروف را که با داعش چهار دهه پیش توی تهران میجنگیدیم آن موقع که هنوز داعش ظهور نکرده بود!
حاج خانم همینطور که چادر جلوی صورتش بود، گفت: «قربان معرفتت که آمدی مادر! هر که یادی از جواد من کنه من دوستش دارم!». مادر از روز آخری که جوادش به جبهه رفت برایم گفت و قصه این بود، روز آخری که جواد عازم بود، گفت: «مامان خوابم یادت نره! من شهید میشم، وقتی شهید شدم برای من گریه نکنیها!» گفتم: «ننه! مگه میشه آدم بچهش بره شهید شه اما گریه نکنه؟»
گفتم: «پس حالا که میری از خدا برایم صبر بخواه! حاج آقا هم شاهده خدا آنقدر به من صبر داد، گریه نکردم اما الان دیگه طاقت ندارم...»
پدر رفت تا آلبوم عکسها را بیاورد، توی عکسها همان عکس چهارتایی هم بود، همان که کنجکاوی و ذوق حاج محمدرضای قصه ما باعث شده بود تا آن موهای تراشیده در میدان نبرد تا آن لبخندها مومنانه در روزگاری که بوی باروت بوی اغلب فلات ایران بود، برای همیشه در تاریخ ثبت شود و دل این پدر و مادر با هر بار نگاه به چهره جوان برومندشان شاد شود، تا پای من بهعنوان یک جوان دهه شصتی به خانه آنها و به قصه این عکس باز شود تا روایت آن داستان را یاد آن رزمندههای خمینی(ره) با دوربین جوانهای نسل چهارمی «محمد مظلوم و مهدی جعفرزاده» و با قلم این سرباز کوچک رسانه اینجا در گوشهای از تاریخ شفاهی کشورمان نوشته و ثبت شود.
گلی گم کردهام میبویم او را
عکس کاغذی توی خانه بود اما مادر گفت: «پسرم آن گوشی را بیاور ببینم، عکس شهید را عکس دامادتان را، تصویر را روی صفحه موبایل بزرگ کردم، مادر شهید جواد مختاری قربان صدقه جوادش رفت، نامها را یکی یکی پرسید، گفت خدا شهیدتان را با علیاکبر محشور کند، مادر عکس حاج محمدرضا را دید، گفت: «این آقا دامادتان است؟» دست کشید روی صفحه گوشی، عکس پسرهای توی عکس را بوسید و گفت: «این بچهها پیش جواد من بودند، برای اسلام رفتند جنگیدند، اشک میریخت و دستهای نحیف مادرانهاش را میکشید روی صورت پسرهایش که در مهر۱۳۵۹ لبخندشان با دوربینی در هتل کاروانسرا و فرودگاه ماهشهر ثبت شده بود، و من یاد آن قطعه موسیقی افتادم که میخواند «گلی گم کردهام میبویم او را، به هر گل میرسم میجویم او را...»