آگاه: هفت صبح راه افتادم. تابهحال در عمرم، مترو را آنقدر شلوغ ندیده بودم. متروی تهران شلوغتر از هروقت دیگر بود. آدم از آدم بالا میرفت و هیاهو تمامی نداشت. از همان در ورودی مترو، شعارها شروع شده بود. مرد و زن و کودک حیدر حیدر میگفتند و میرفتند. بعضیها علم هم آورده بودند. علمشان تصویری بزرگ از شهید سیدحسن نصرالله بود که به ما نگاه میکرد و چشمهایش میدرخشید. بالاخره سوار میشویم و مترو راه میافتد. یادم آمد که یکبار دیگر هم مترو را همینقدر شلوغ دیدهام. بعد از شهادت حاج قاسم و مراسم نماز رهبری بر پیکر ایشان... بین پلاکاردها تصویر حاج قاسم زیاد به چشم میخورد. چقدر جایِ او خالی است.
از مترو که پیاده شدیم، تازه ازدحام جمعیت خورد توی صورتمان؛ پسربچهای میخندید و میگفت: «انگار کل تهران آمدهاند.» راست میگفت. مصلی ساعت۹ پر شده بود و ما همان عقبها نشستیم. پیرمردی عصازنان از کنارمان رد شد. ردِ عرق روی صورت سوختهاش نشسته بود و برق میزد. داشت میگفت: «مهم نیست برسم به نماز یا همین عقبها گیر کنم بین دست و پا... همین که بنویسن برامون کفایت میکنه که ما اومدیم دل آقا قرص بشه، بتونه محکمتر از قبل پیش بره...»
همانطور بین حرفهایش شعار هم میداد ولی کسی شعارهای پیرمرد را نمیشنید. انگار حدیث نفس میگفت از بس فریادِ شعارها بالا بود. مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل بیشترین شعاری بود که از دهان یکپارچه جمعیت شنیده میشد. انگار همه آمده بودند اعلام برائت کنند. سخنرانی هنوز شروع نشده بود. هرکسی کاری میکرد؛ یکی ذکر میگفت، یکی قرآن میخواند، یکی کتاب میخواند و یکی از شورِ جمعیت فیلم برمیداشت. از زنی که کنارم، روی لبه جوی نشسته بود پرسیدم: به نظرتون آقا چی میگن امروز؟ و پاسخ میدهد: «دنبال این هستی که چه میگویند؟ خود این اتفاق، خودِ امروز، خود حضور من و شما و این جمعیت، خودش هزارتا حرف است. مسئله این است که آقا شخصا دارد میگوید من در میدانم. این حرف اصلی است که از زبانِ حضور میتوان شنید...»
صدای زن آمیختهای از بغض و خشم و حیرت و شادی بود. حال آدمها عجیب بود. همه عزادار بودند اما شاد، خشمگین بودند اما آرام، بغض داشتند اما چهرههایشان پر از شور بود. جمع تضادها و تناقضها میان جمعیت پیام مهمی داشت. جمع تضاد احساسها و آدمهای متفاوتی که آمده بودند. زنانی که پوشیه بسته بودند و زنانی که چفیه سر کرده بودند، آرایش کرده بودند و بوی عطرشان مشامم را قلقلک میداد.
خطبه شروع میشود و رهبری، بالای جایگاه خطبهخوانی میایستند و سلام میدهند. جمعیت میخروشد. خروش، شعار، بغض و فریادها آنقدر زیاد است که رهبری نمیتواند صحبت کند. صدایش در بلندگو به صدای جمعیت نمیرسد. عدهای ایستادهاند. دستها مشت است و صورتها خیس... ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند.این شعار حالا دیگر خیلی معنا دارد. وقتی مردم شعار میدهند از عمق جان میشود دید بغض و شور توأمانشان را. رهبری شروع میکنند، مثلِ همیشه با قرآن... . رهبر انقلاب خطبه اول را با تشریح سیاست قرآنی شروع میکند: «در قرآن پیوستگی مأمنین به معنای ولایت و موجب رحمت الهی است. سیاست قرآن این است که ملتهای مسلمان با هم پیوستگی داشته باشند.»
جمعیت سکوت کرده و خطبه را گوش میکند. تنها صدایی که غیر از صدای آقا شنیده میشود خندههای بچههایی است که در حوض مصلی آببازی میکنند و خیالشان تختِ تخت است که تا پدری مهربان دارد سخنرانی میکند کسی کاری به کارشان ندارد.
آقا میگویند: «باید کمربند استقلال را ببندیم. کار درخشانی که نیروهای مسلح ما کردند کمترین مجازات در حق رژیم غاصب صهیونیستی بود.»
دلها روی چمنهای خیابانهای اطراف مصلی قرص میشود. هیچ نشانهای از ترس، روی صورت هیچکس نیست. پشت سرم پسربچههای دبیرستانی برنامه ناهار را میریزند. قلبشان قرص و آرام است. جمعیت بین سخنان رهبری شعار میدهند. علامت پیروزی نشان میدهند و پلاکاردها را بالا میگیرند، درحالیکه میدانند دوربینی روی صورتشان نیست.
خطبه اول درباره همبستگی مسلمانان است و اینجا در مصلای امام خمینی همه انگار یک خانوادهاند. همه انگار همدیگر را میشناسند. پیرمردی از دور نزدیک میشود. در دستهای پهن و خشکش لیوان آبی را به سمتم گرفته. «تشنهای دخترم؟» او فهمیده است من تشنهام. با پیرمرد چند کلامی همصحبت میشوم. پیرمرد جانباز جنگ است و سالها محافظ شخصیتها بوده. پیرمرد رمز پیروزی را در وحدت و عمل به تکلیف میبیند؛ همان که رهبری چند دقیقه پیش در خطبه گفت... پیرمرد لبخند میزند.
خطبه بعدی خطبه عربی است خطاب به مردم لبنان و فلسطین؛ خطبهای که با شور و رجزِ بیشتری ایراد میشود و با همان تسلیتِ اول رهبری، چشمهای مردم در مصلی بارانی میشود. این خطبه برای من و برای تمام مردمی که اینجا جمع شدهاند یک معنا دارد؛ خط بطلانی بر تفرقهافکنی رژیم صهیونیست بین ایران و جبههمقاومت.
نماز شروع میشود. هرکسی دنبال گوشهای میگردد که جانمازی برای خودش پهن کند. حتی اینجا هم که چند کیلومتری از تریبون نماز فاصله دارد جا به قدری کم است که هر کسی سعی میکند جمعتر بنشیند تا لابهلای سجادههای پهنشده وسط اتوبان، گروه ایستادهها هم جای سجاده پهن کردن پیدا کنند.
نماز شروع میشد، آقا میخواند: «مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ». این آیه با اطمینان خاصی تلاوت میشود. قلبها آرام است. آقا باطمأنینه کلمات را ادا میکند. تعقیبات را آرام تلاوت میکند. انگار میخواهد به گوش حاملان تورات برساند مقابله با کشورِ سلطان خراسان جگر میخواهد؛ جگری که موشهای صهیون ندارند.
معمولا وقتهایی که رهبر انقلاب امامت جمعه را بر عهده میگیرند، نماز عصر را خودشان اقامه نمیکنند اما اینبار با آرامش خاطر قامت نماز عصر را هم میبندند.
نماز تمام میشود، اما داستانِ مباهله مصلی نه... مصلی خلوت نمیشود. همه سجادهها را جمع کردهاند، و حالا انگار وقتِ کار اصلی است. شعار پشت شعار؛ این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، الله اکبر خامنهای رهبر.
لبیکها بالا گرفته است. پیرزنی که کنارم دارد سجادهاش را جمع میکند، میگوید: «بعد از نماز همین میچسبه... یه تجدید بیعتِ حسابی!» نیمساعت از نماز گذشته اما مصلی خلوت نمیشود. رهبر انقلاب هم هنوز در مصلی است و دارد با مقامات دولتی دیدار تازه میکند. این نماز باشکوه همان تحدّیای است که از آدمهای قوی انتظار داریم. شیرمردی که امروز جانش را کف دستانش گذاشت و به میدان آمد میخواست همین را به همه بفهماند.
۱۴ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۱
حانیه اخلاقی_خبرنگار فرهنگی: وقتی کسی تحددی میکند یعنی حریف میطلبد، یعنی مبارز میخواهد. آدمهای قوی تحدّی میکنند؛ آدمهایی که هیچکسی توان مقابله با آنها را نداشته باشد. آدمهایی که محکماند، غیورند. آدمهای ضعیف توان تحدّی و قدرتنمایی ندارند. مبارزهطلبی و حریفخواهی برای آدمهای قدرتمند است و من تابهحال تحدّی از نزدیک ندیده بودم. تا اینکه امروز، بالاخره از نزدیک تحدّی را دیدم. تحدّیِ پهلوان مردی که بازوبندِ یافاطمه بسته بود و به میدان آمده بود.