آگاه: البته پیشبینی افول آمریکا گاه در برهههایی با مشاهده وجود برخی ضعفها در این کشور قوت گرفته اما پس از آن حوادثی رخ داده که نادرستی یا مبالغهآمیزبودن این پیشبینیها را آشکار ساخته است؛ برای مثال، در اواخر دهه۱۹۸۰، پائول کندی، مورخ مشهور انگلیسی در کتاب پرفروش «ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ» آینده نسبتا تیرهوتاری را برای آمریکا ترسیم کرد و به رهبران ایالاتمتحده هشدار داد که این کشور با سرنوشت دیگر امپراتوریها؛ یعنی فرسایش جایگاه جهانی مواجه خواهد شد و بهتدریج به یک کشور معمولی تبدیل خواهد شد اما تنها چند سال پس از این پیشبینی، اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و آمریکا بهعنوان تکقطب، ناظمِ نظم نوین جهانی شد و به جایگاه برتر خود بازگشت. روند قدرتگیری آمریکا در طول دهه۱۹۹۰ تداوم یافت تا جایی که بین سالهای ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۰، طولانیترین دوره شکوفایی اقتصادی خود را در دوره پساجنگ سرد تجربه کرد و در کنار قدرت اقتصادی بر منابع عظیم قدرت نرم نیز اتکا داشت؛ ظهور و رشد شتابان اقتصادهای شرق آسیا بار دیگر مسئله افول آمریکا و انتقال قدرت آن به شرق را در قالب ایده «قرن پاسیفیک» (۴) به میان کشید؛ اما وقوع بحران مالی ۱۹۹۷ و ضربه شدید اقتصادهای در حال توسعه شرقی، ایده قرن پاسیفیک را تا حدود زیادی کمرنگ کرد و از تداوم برتری آمریکا حکایت داشت؛ یا در جریان بحران مالی ۲۰۰۸، دیمیتری مدودوف، رییسجمهوری وقت روسیه این بحران را آغازی بر پایان رهبری ایالات متحده دانست؛ اما از آن زمان تا امروز تحول چشمگیری در سطح کلان نظام بینالملل که دال بر انتقال قریبالوقوع قدرت آمریکا باشد حادث نشده است.
این نمونهها نشان میدهد درباره افول قدرت آمریکا نباید دچار شتابزدگی و مبالغه و تحلیلهای احساسی شد، بلکه باید با استفاده از ابزارهای تئوریک به بررسی دقیق و همهجانبه موضوع پرداخت و از منظری علمی به آن نگریست. مثلا در هنگام کاربرد مفهوم افول نباید الزاما آن را معادل فروپاشی یا تجزیه -به سبک و سیاقی که برای اتحاد جماهیر شوروی اتفاق افتاد- دانست. از خود مفهوم افول نیز به قول جوزف نای دو معنا مُستفاد میگردد: یکی افول مطلق از حیث فرسایش یا زوالِ توانِ بهرهگیری موثر از منابع و دیگری افول نسبی که در آن منابع قدرت کشورهای دیگر رشد بیشتری دارند. مانند هلند در قرن هفدهم که به لحاظ داخلی شکوفا بود اما قدرت نسبی آن متاثر از رشد قدرتهای دیگر در سراشیب افول افتاد. لذا بیتوجهی به این ظرایف و دقایق ما را به آفت سطحینگری دچار میسازد که لازم است از آن اجتناب شود.
به نظر میرسد بروز سوءبرداشتها در فهم مسئله افول آمریکا ناشی از عدم استفاده از یک چارچوب نظری مناسب است. چارچوبی که در قالب آن بتوان به درک صحیحی از گذارهای قدرت در نظام بینالملل نائل آمد. به عقیده نگارنده، نظریه چرخههای بلند که توسط جرج مُدلسکی پردازش شده است، باتوجهبه غور و بررسی گستردهای که در فرآیند ظهور و افول قدرتهای بزرگ در تاریخ سدههای اخیر نظام بینالملل انجام داده، میتواند تبیینگرِ مناسبی باشد و سوالات و ابهامات موجود درخصوص وضعیت ایالاتمتحده آمریکا را پاسخ دهد. این یادداشت بر مبنای نظریه مُدلسکی میکوشد فرآیند افول هژمونی آمریکا را تبیین کند.
ظهور آمریکا بهعنوان قدرت جهانی
بر اساس نظریه مُدلسکی، چرخه جنگیای که منجر به انتقال هژمونی جهانی به ایالاتمتحده آمریکا شد، چرخه ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵؛ یعنی آغاز جنگ جهانی اول تا پایان جنگ جهانی دوم بود. در جنگ جهانی اول آمریکا تنها یک ورود کوتاه به عرصه معادلات بینالمللی داشت و با اینکه نقش بسزایی در خاتمه جنگ ایفا کرد و بیانیه ۱۴ مادهای وودرو ویلسون، در حقیقت بنیان صلح ورسای و شکلگیری جامعه ملل را گذاشت، اما وی نتوانست سایر دولتمردان آمریکایی را برای تغییر «دکترین مونروئه» یا همان راهبرد انزواطلبی قانع سازد، لذا ایالاتمتحده دوباره از پذیرش مسئولیتهای بینالمللی خود طفره رفت و چهبسا همین مسئولیتناپذیری یکی از دلایل شکست ورسای و تکرار جنگ جهانی به فاصله ۲۰سال بود.
پس از پایان جنگ جهانی دوم که محیط بینالملل گام به دوران حاکمیت نظم دوقطبی گذاشت، ایالات متحده آمریکا بهعنوان پیروز اصلیِ این نبرد ویرانگر، تمامی شرایط لازم را برای در دستگرفتن هژمونی و رهبری دنیای آزاد در اختیار داشت. نظریهپردازانی که درباره هژمونی بحث کردهاند، معتقدند یک کنشگر برای نیل به هژمونی باید علاوه بر قدرت نظامی دارای کنترل بر چهار دسته از منابع مادیِ اقتصادی ازجمله موادخام، منابع سرمایه، بازارها و مزیت رقابتی در تولید کالاهایی باارزش بسیار بالا باشد که آمریکا در پایان جنگ جهانی دوم از همه آنها بهرهمند بود.
آمریکا در عرصه نظامی قدرت بسیار عظیمی فراهم کرده بود که هرچند رقیب اصلی آن، یعنی شوروی توانایی هماوردی با آن را از حیث سلاحهای متعارف داشت اما آمریکا در پایان جنگ تنها کشور جهان بود که به سلاح هستهای دست یافته بود و این سلاح مرگبار و سرنوشتساز را نه فقط برای آزمایش در صحرای نیومکزیکو، بلکه دو بار به فاصله چند روز در هیروشیما و ناکازاکی ژاپن استفاده کرد. اقدامی که به باور برخی مورخان تجدیدنظرطلب مانند گار آلپروویتزِ آمریکایی، آغازگر جنگ سرد و بهمثابه خطونشانکشیدن برای شوروی و ترساندن آن بود، نه تسلیمکردن ژاپنی که تحت هر شرایطی قطعا تسلیم میشد. لذا آمریکا با رونمایی از بمب هستهای، برتری بلامنازع خود را به رخ سایر قدرتها کشید.
البته چهبسا مهمتر از قدرت نظامی، تحقق هژمونی آمریکا در عرصه اقتصاد جهانی بود. خسارات عظیم و کمرشکن جنگ، قدرتهای سنتی دنیا علیالخصوص اروپاییهایی نظیر انگلستان، فرانسه و آلمان را کاملا از نفس انداخته بود تا جایی که بههیچوجه قادر نبودند همچنان نقشهای پیشین خود را در سطوح کلان نظام بینالملل ایفا کنند. دیگر قدرتِ پابرجای جهان؛ یعنی اتحاد جماهیر شوروی نیز مُنادی یک سیستم اقتصاد بسته سوسیالیستی بود و از این حیث نمیتوانست هدایت اقتصاد آزاد لیبرالی را برعهده بگیرد. لذا با خاتمه جنگ، دگرگونی بنیادینی در کادر رهبری جهان صورت پذیرفت و انگلستان بهعنوان هژمون قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم و استعمارگری با متصرفات وسیع در نواحی مختلف جهان، اینک خسته و ورشکسته از چند سال نبرد سهمگین، مجبور بود جایگاه خود را به ابرقدرت جدیدی واگذارد که با کنارگذاشتن دکترین انزوا، از آن سوی آتلانتیک میآمد تا سرکردگی دنیای نوینِ پس از جنگ را عهدهدار شود.
بدین ترتیب ایالاتمتحده آمریکا بهعنوان ابرقدرت تراز اول دنیا پس از جنگ، مسئولیت خطیر برقراری نظم و ثبات هژمونیک در عرصه اقتصاد آزاد جهانی و تامین هزینه رژیمهای بینالمللی را تقبل کرد. نهادها و رژیمهای حاکم بر تعاملات بازیگران مانند نظام نرخ ثابت ارز، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و گات جملگی تحت نظارت و با پشتیبانی قدرت هژمون کار میکردند. توسعه فراوان اقتصادی، ترمیم خسارات ناشی از جنگ، کاهش تنشها و حاکمیت نظم و آرامش در سیستم، از پیامدهای هژمونی آمریکا در بلوک لیبرالیسم بود.
مشروعیتزدایی از هژمون غارتگر
دوران هژمونی تمامعیارِ کنشگرِ ابرقدرت چندان طولانی نبود و در آستانه دهه۱۹۷۰، اوضاع دگرگونه رقم خورد. از سال ۱۹۶۸، ایالات متحده درگیر یک جنگ پرهزینه و نافرجام با ویتنام شد. جنگی که توانایی آمریکا را برای باقیماندن در رأس هرم اقتصاد جهانی فروکاست و ذخایر طلای آن را که از ۱۹۴۵ رو به افزایش نهاده بود، تقلیل داد. همچنین در سطح داخلی، دولت لیندون جانسون برنامههای «جامعه بزرگ» خود را که مستلزم پرداخت هزینههای بیشتر در زمینه آموزش عمومی و توسعه شهری بود، بدون آنکه مالیاتها را بالا ببرد آغاز کرد. با افزایش قیمتها در اقتصاد آمریکا متعاقب مشکلات پیشآمده، قابلیت رقابت کالاها و خدمات آمریکایی در بازارهای جهان کاهش یافت و اعتماد به دلار آمریکا تنزل پیدا کرد. شرکتها و کشورها از دلار استفاده نمیکردند، لذا ظرفیت ایالاتمتحده برای حمایت از واحد پول خود با کمک طلا مورد تردید قرار گرفت.
در همین فاصله قطبهای جدیدی در عرصه اقتصاد جهانی سربرآورده و در برابر هژمون قرار گرفتند. کشورهای اروپایی که با سرمایهگذاری آمریکا دوران بازسازی و ترمیم را پشت سر نهاده بودند، اینک به موجب همگرایی اقتصادیِ شدیدا رو به گسترش خود در قالب جامعه اقتصادی اروپا رفتهرفته آماده میشدند تا از زیر سایه سنگین ابرقدرت خارج شوند. در آسیا نیز موفقیت چشمگیر ژاپن در رشد مبتنی بر صادرات و تکرار این موفقیت در کشورهایی مانند کرهجنوبی و تایوان چالش تازهای را برای توان رقابتپذیری ایالات متحده بهوجود آورد.
برآیند اوضاع جهانی، رهبران آمریکا را بدین نتیجه رساند که دیگر قادر نیستند بار تامین هزینه رژیمهای بینالمللی را یک تنه بر دوش بگیرند، لذا در آگوست۱۹۷۱ دولت آمریکا رسما اعلام کرد که تبدیل ۳۵دلار در مقابل هر اونس طلا را به حالت تعلیق درخواهد آورد. این اقدام طلا را از پایه دلار ـ طلا خارج ساخت و مسیر را برای شناورشدن واحدهای پولیِ عمده هموار کرد. ایالاتمتحده همچنین اظهار داشت که قصد دارد ۱۰درصد مالیات اضافی بر تعرفه وارداتی وضع کند تا ضمن بهبود تراز تجاری از طریق کاهش واردات، جلوی خروج دلار را به بقیه دنیا بگیرد. این اقدامات و تحولات یک پیام روشن داشت: نظام برتون وودز فروپاشیده و ایالات متحده جایگاه هژمونیک خود را از دست داده بود.
در آغاز دهه۱۹۷۰، دوره طلایی و موفقیتآمیزِ پس از جنگ پایان یافت و اوضاع اقتصادی کشورها به وخامت گرایید. در سال۱۹۷۳، بروز اولین بحران نفتی نیز شرایط را پیچیدهتر کرد و اقتصاد جهانی به بیماری تورم توأم با رکود (آمیختهای از رکود یا رشد اقتصادی پایین و تورم بالا) مبتلا شد. با فروپاشی نظام برتون وودز نقش صندوق بینالمللی پول نیز کمرنگ شد و واحدهای بزرگ پولی به حالت شناور و بیثبات درآمد. بدتر از همه اینکه پیشرفتهای خوبی که در زمینه کاهش موانع تعرفهای و آزادسازی تجاری پدید آمده بود، درنتیجه اتخاذ سیاستهای «حمایتگرایی نوین» بر باد رفت؛ زیرا کشورهای مبتلا به تورم توأم با رکود برخلاف تعهدات خود در قالب گات، اشکال جدیدی از موانع را بر سر راه تجارت آزاد ایجاد میکردند تا از هجوم واردات به بازارهایشان جلوگیری کنند. در این میان رفتار آمریکا آنقدر تأملبرانگیز بود که بهجای حمایت از اقتصاد جهانی لیبرال و قواعد آن که کارویژه یک هژمون محسوب میشود، بیشتر بهسوی منافع ملی خود متمایل شد و سیاستهای حمایتگرایی را برای پشتیبانی از اقتصاد داخلیاش اتخاذ کرد و تصویر یک «هژمون غارتگر» را از خود به نمایش گذاشت؛ بهعبارت دیگر، آمریکا بیشتر دغدغهمند منافع ملی بود و به نقشش در مقام مدافع اقتصاد باز جهانی بیتوجهی نشان داد و حتی شروع به سوءاستفاده از جایگاه قدرت خود کرد.از مجموع آنچه گفته شد، این نتیجه آشکار حاصل میشود که ایالات متحده آمریکا دیگر در عرصه اقتصاد آزاد جهانی هژمونی ندارد و با وجودی که همچنان قدرت اقتصادی طراز اول دنیا بهشمار میرود؛ اما قادر نیست بهتنهایی رژیمهای بینالمللی را حفظ یا بازنویسی کند. درحقیقت امروز که در حال گذار از دوران حاکمیت دولتهای ملی به دوران حاکمیت فراملی هستیم، اقتصاد جهانی به یک شبکه تارعنکبوتی بسیار پیچیده با انواع گوناگون کنشگران دولتی و غیردولتی تبدیل شده است که عمیقا به یکدیگر وابستگی متقابل دارند و ایالاتمتحده تنها یکی از این کنشگران و نه هژمون آنها محسوب میشود که بهمنظور استمرار بقا و تامین نیازهای خود لاجرم باید همکاری و رقابت مسالمتآمیز با سایرین را بپذیرد. اصولا ساختار اقتصادِ جهانیشده بهگونهای نیست که یک عضو هرچقدر هم که توانمند باشد، از عهده تدبیر و اداره آن برآید، بلکه تشریک مساعی همه اعضا را میطلبد تا نظم و ثبات حکمفرما شود.
تمرکززدایی و ظهور رقبای جدید
هرچند آمریکا از ابتدای دهه۱۹۷۰، به اذعان دانشمندان روابط بینالملل بهویژه در عرصه اقتصاد جهانی دچار افول نسبی شد و شرایط یک هژمون تمامعیار را از دست داد اما همچنان در قیاس با سایر رقبا برتری فاحشی از حیث تمامی منابع قدرت داشت؛ لذا تلاش میکرد تا رهبری خود را تداوم بخشد و این امکان بهخصوص پس از فروپاشی ناگهانی اتحاد جماهیر شوروی بیشتر فراهم شد. هنگامی که جنگ سرد پایان یافت و نظم دوقطبیِ حاکم بر محیط بینالملل با فروپاشی قطب شرقی دگرگون شد، جهان وارد یک دوران گذار شد تا آن زمان که دوباره نظم نوینی استقرار یابد.
ایالات متحده که پس از کناررفتن رقیب دیرینش قدرت برتر و بلامنازع دنیا بهشمار میآمد و در عرصههای گوناگون سیاسی، اقتصادی، نظامی، فرهنگی، علمی و... با فاصله فاحشی نسبتبه سایر بازیگران همواره در صدر میایستاد، کوشید تا مدیریت یکجانبه امور جهانی را در دست گیرد و شالوده یک نظم تکقطبی را در عصر جدید بنا نهد. نظمی که خود ناظم، سرکرده و ثباتدهنده آن باشد. لذا شاهد هستیم که از آغاز دهه۱۹۹۰، سیاست راهبردیِ تبدیل آمریکا به هژمون نظام جهانی در سرلوحه کار رهبران کاخ سفید اعم از جمهوریخواه یا دموکرات قرار میگیرد.
طراحی و پیادهسازیِ ایده «نظم نوین جهانی» در دوران ریاستجمهوری جرج بوش پدر را میتوان آغازگر استراتژی هژمونیک ایالاتمتحده پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی دانست.
اگر همان شرایط تا به امروز نیز تداوم مییافت، بدون تردید ایالاتمتحده اکنون در غیاب اتحاد جماهیر شوروی و با اتکا بر توانمندیهای عظیم نظامی خود، هژمون بیچونوچرای محیط بینالملل بهشمار میآمد؛ اما مانع بزرگ فراروی کنشگر ابرقدرت این است که متعاقب پایان عصر جنگ سرد و آغاز فرآیند جهانیشدن، تغییرات اساسیِ فراوانی در سطوح گوناگون نظام جهانی حادث شده و دستورکار، قواعد و شیوههای تعامل کنشگران را بهکلی متحول ساخته است.
درنتیجه این تغییرات، جهانِ امروز پرشتاب بهسوی یک فضای چندجانبهگرایی با محوریت سازمانهای بینالمللی، اولویتیافتن نقش اقتصاد و گذار از امنیت وجودی به امنیت رفاهی سیر میکند و دیگر همچون گذشته به نظامیگری مجالی برای بروز نمیدهد؛ بهعبارت دیگر، در جهان جهانیشده کنونی که شاهد تعمیق روزافزون وابستگی متقابل میان کنشگران دولتی و غیردولتی در شبکه پیچیدهای از اندر کنشها با صبغه اقتصادی و تجاری هستیم، ظرف محیط جهانی برای پذیرش ماجراجوییهای نظامی و اعمال قدرت به شیوه جنگ سرد بسیار مُضیق گشته است. امروزه توزیع منابع قدرت در موضوعات مختلف عمیقا تغییر یافته و شرایط کنونی بههیچوجه استفاده صرف از ابزارهای نظامی را در سطح وسیع برنمیتابد.
بنابراین مبتنی بر آنچه مُدلسکی در نظریه خود بیان میکنند، میتوان گفت امروزه شاهد مرحله تمرکززدایی از قدرت رهبری آمریکا هستیم، بهگونهای که اقتدار هژمون تضعیف شده و رقبای جدیدی همچون چین، روسیه، برزیل یا هند ظهور کردهاند که جایگاهِ در حال افول آن را به چالش میکشند و کشمکشهایی رخ میدهد که مقامات ایالاتمتحده به تنهایی قادر به حلوفصل آنها نیستند.
در همین راستا جوزف نای اذعان میکند که برتری لزوما مترادف با امپراتوری و هژمونی نیست و اکنون آمریکا توان اثرگذاری بر دیگر نقاط جهان را دارد، اما قدرت مهار و کنترل آن را نه؛ وی از قول ریچارد هاس مینویسد: «آمریکا درحالی که همچنان قدرتمندترین کشور جهان است، به تنهایی قادر به پاسداشت صلح و رونق جهانی نیست تا چه رسد به توسعه آن.»
جنگ جهانی قدرتهای بزرگ؟
براساس نظریه مدلسکی، در چهارمین مرحله از چرخههای بلند صدساله که هژمون ظرفیت رهبری جهانی خود را از دست داده و رقبایی جایگاه مسلط او را به چالش کشیدهاند، یک جنگ جدید میان قدرتهای بزرگ حادث میگردد تا انتقال رهبری به هژمون جدید صورت پذیرد.
اگر مبدأ آغاز رهبری جهانی آمریکا را پایان جنگ جهانی دوم در ۱۹۴۵ در نظر بگیریم، چرخه صدساله این کشور تا سال ۲۰۴۵ تکمیل میگردد و طبق الگوی نظریه باید در آن زمان انتظار وقوع کشمکشهای امنیتی و حتی جنگ را میان آمریکا و رقبایش برای تصاحب جایگاه هژمونی داشت.
به باور دانشمندان و تحلیلگران روابط بینالملل از میان قدرتهای موجود تنها رقیبی که ظرفیت احتمالیِ جایگزینشدن با ایالات متحده و به چالش کشیده هژمونیاش را دارد، چین است. لذا طی سالهای گذشته، بحثهای فراوانی درخصوص چگونگی ظهور چین و انتقال قدرت از غرب به شرق در محافل علمی و دانشگاهی مطرح شده است که از جمله میتوان به اظهارات و مکتوبات جان مرشایمر واقعگرای ساختاری اشاره کرد که مبتنی بر نظریهاش در کتاب «تراژدی سیاست قدرتهای بزرگ» به این موضوع میپردازد.
مرشایمر معتقد است اگر چین همچنان به رشد اقتصادی خود تداوم بخشد، آنگاه قدرت اقتصادیاش را به قدرت نظامی ترجمه خواهد کرد و خواهد کوشید بر سراسر آسیا مسلط شود، همانگونه که آمریکا بر نیمکره غربی مسلط است. به باور وی، چین تلاش دارد در جایگاه هژمونی آسیا قرار گیرد؛ زیرا نیک میداند بهترین راه برای بقا در سیستم، قدرتمندشدن است اما آمریکا یقینا این وضعیت را تحمل نخواهد کرد.
آمریکا تمایلی ندارد که چین به رقیب آن تبدیل شود، لذا تمامی ظرفیتش را بهکار خواهد بست تا رقیب شرقی را از نیل به این هدف بازدارد. در این میان، همسایگان چین نیز با تسلط آن بر آسیا مخالفاند و بنابراین به آمریکا در ایجاد یک کمربند بازدارندگی برای موازنه و مهار چین ملحق خواهند شد. در نتیجه، میتوان انتظار بروز رقابتهای امنیتی را داشت. از این حیث مرشایمر قویا اظهار میدارد ظهور چین نمیتواند بهصورت مسالمتآمیز اتفاق بیفتد.
در چارچوب نظریه مرشایمر مادامی که ابرقدرتها در سیستم وجود داشته باشند، تردیدی نیست که با یکدیگر رقابت خواهند کرد و همواره احتمال جنگ وجود دارد. البته مرشایمر معتقد است بهدلیل وجود سلاحهای هستهای، ما دیگر جنگی را در مقیاس جنگهای جهانی -که در آنها شاهد پیروزیها و شکستهای قاطع بودیم- تجربه نخواهیم کرد. آمریکا دیگر نمیتواند کشورهایی مانند روسیه و چین را بهطور قاطعانه شکست دهد؛ زیرا آنها انبوهی از تسلیحات اتمی دارند؛ لذا اگر قرار باشد جنگی هم بین آمریکا با چین و روسیه دربگیرد، یقینا از نوع جنگ محدود خواهد بود نه تمامعیار.
البته نباید فراموش کرد که پیشیگرفتن چین از آمریکا هرگز یک امر محتوم و قطعی نیست، بلکه شروط و اما و اگرهای فراوانی دارد؛ یعنی هرچند امروز چین و الگوی حکمرانی آن (دولت اقتدارگرا در کنار اقتصاد بازاریِ موفق) جدیترین رقیب آمریکا و الگوی لیبرال دموکراسی محسوب میشود و در بخشهایی از جهانِ در حال توسعه «اجماع پکن» (بهمعنای الگوگیری از مدل حکمرانی چینی) از اقبال بیشتری نسبت به اجماع واشنگتن برخوردار است؛ اما به نظر میرسد چین برای همترازی با منابع قدرت آمریکا مسیر ناهمواری را در پیش رو دارد و هنوز توسعه متوازن و فراگیر آن با موانع فراوانی مواجه است که تحولات آینده جهان در سرعت این فرآیند بسیار تعیینکننده است.
هرچند برخی تحلیلگران با اطمینان پیشبینی میکنند که چین بدون تردید در قرن کنونی در جایگاه آمریکا بهعنوان ابرقدرت پیشتاز خواهد نشست و متقابلا برخی دیگر با تردید در این ادعا، قرن۲۱ را نیز کماکان قرن آمریکایی میدانند، به نظر میرسد وقوع حوادث غیرمترقبهای در عرصه جهانی همچون بحران کرونا میتواند ناقض چنین پیشبینیهایی باشد؛ لذا ما برای آینده روابط بینالملل با طیفی از احتمالات و گزینههای بدیل غیرقطعی مواجه خواهیم بود.