۲۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۸
کد خبر: ۱۰٬۸۶۳

بیست‌وششم بهمن‌ زادروز محمد بهمن‌بیگی است؛ او سال۱۲۹۹ در ایل قشقایی و در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمن‌بیگلو از یکی از طایفه‌های قشقایی به دنیا آمد.

زادروز خالق «بخارای من، ایل من»

آگاه: خودش درباره محل تولدش گفته است: من اهل ایل قشقایی هستم و در مقدمه کتاب «بخارای من، ایل من» به این مسئله اشاره کرده‌ام. به‌هرحال من در یک چادر در فاصله لار و فیروزآباد در بیابانی با قهر و آشتی طبیعت به دنیا آمدم.
 منشی خانواده به او سواد آموخت، سپس در دارالفنون تحصیل کرد و از دانشگاه تهران در رشته حقوق فارغ‌التحصیل شد. در دوران دانشجویی مقدمه‌ای بر دیوان شعر دکتر حمیدی، استاد خویش، نوشت. به ایل بازگشت و به ایالات‌متحده آمریکا سفر کرد، کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» را منتشر کرد و نخستین مدرسه عشایری را در چادر برپا داشت. تلاش‌هایش منجر به تصویب «برنامه سوادآموزی عشایر» شد و تا سال۱۳۳۳ تعداد ۸۷مدرسه عشایری در استان فارس شروع به کار کردند.
 او اولین مرکز تربیت معلم عشایری را بنا نهاد (که در ۱۳۴۳ اولین گروه دختران عشایری وارد آن شدند). بعد نخستین دبیرستان شبانه‌روزی عشایری، مراکز آموزشی حرفه‌ای دختران و پسران عشایر، هنرستان صنعتی و موسسه تربیت مامای عشایر را بنیاد نهاد. وی نشان ویژه پیکار با بیسوادی را از یونسکو گرفت و کتابخانه‌ها و فروشگاه‌های سیار را راه‌اندازی کرد. پس از انقلاب به نوشتن کتاب روی آورد و در اردیبهشت۱۳۸۹ در شیراز درگذشت. 
بهمن‌بیگی تجربه‌های آموزشی خود را به شکل کتاب و در قالب داستان نوشته و منتشر کرده است. ازجمله آثار او می‌توان به «عرف و عادت در عشایر فارس»، «بخارای من، ایل من»، «اگر قره‌قاچ نبود»، «به اجاقت قسم» و «طلای شهامت» اشاره کرد. در کتاب «ای زبان پارسی...» که به کوشش میلاد عظیمی، در انتشارات دکتر محمود افشار به چاپ رسیده، در بخش «زبان فارسی و آموزش عشایر» به نقل از محمد بهمن‌بیگی آمده است: «من گمان می‌کنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است. کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است. این کلمات دعوایی با هم ندارند. به یکدیگر انس و الفت می‌ورزند. به‌راحتی در آغوش هم قرار می‌گیرند. می‌غلطند، می‌لغزند، با هم بازی می‌کنند و از بازی‌ها، نرمش‌ها و لغزش‌های خود آهنگی مطبوع به وجود می‌آورند و تکلم را به ترنم نزدیک می‌سازند. من عشقی افسانه‌ای به زبان فارسی داشتم و این زبان فاخر و فصیح را مایه فخر و استقلال معنوی و فرهنگی کشور می‌پنداشتم. من در طول مدت خدمتم، خدمتی که نزدیک به ۳۰سال از عمرم را در بر گرفت هیچ‌گاه از پای ننشستم و از ترویج شعر و نثر فارسی بازنایستادم. چادرهای سفیدم بسیاری از ساکنان چادرهای سیاه را غرق سواد کرد. در دبستان‌های عشایر اهمیت و حرمت درس فارسی بیش از همه درس‌ها بود. شعر فارسی تاج سر درس‌ها بود. من شعر نمی‌گفتم. کارم شعر بود. برای دیدار مدارس عشایری پیوسته در سفر بودم. به مدارس کوچک عشایری احترام می‌گذاشتم. اینها معبدهای مقدس من بودند. احترامشان کمتر از سالن‌های پرآوازه شهرها نبود. هنگام دیدار این معبدها بهترین لباس‌هایم را می‌پوشیدم. پیراهنم را هر صبح عوض می‌کردم و به پاکیزگی سر و صورتم می‌پرداختم. من به این مقدمات اکتفا نمی‌کردم. در اندیشه تلطیف و تطهیر روحم نیز بودم و تا شعری از اشعار بوستان سعدی را نمی‌خواندم پای به مدرسه نمی‌نهادم. آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند، در زوایای دورافتاده کشور سرگرم خدمت به زبان فارسی بود و این زبان شایسته خدمت بود؛ زبانی بود که در کشوری مغلوب و مفتوح، ملتی غالب و فاتح آفریده بود. شعر فارسی راه دشوار و پرپیچ‌وخمی را در طول بیش از هزار سال پیمود و به دوران معاصر رسید. در این دوران با طلوع نثری زلال و دلاویز یار و مددکار تازه‌ای یافت. ظهور گویندگان و نویسندگان و مترجمان هنرمند این امید و نوید را می‌داد و می‌دهد که ادبیات فارسی پایدار است و ریشه در اعماق قرون دارد. من پیوسته در این آرزو بودم که کاش به‌جای اتومبیل، هلیکوپتر داشتم تا این اوراق و دفاتر را زودتر و بیشتر بر سر نوجوانان عشایر فروریزم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.