راهیان نور

آگاه: وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَمیعًا وَلا تَفَرَّقوا ۚ  وَاذکُروا نِعمَتَ اللَّهِ عَلَیکُم إِذ کُنتُم أَعداءً فَأَلَّفَ بَینَ قُلوبِکُم فَأَصبَحتُم بِنِعمَتِهِ إِخوانًا وَکُنتُم عَلیٰ شَفا حُفرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنقَذَکُم مِنها  ۗ   کَذٰلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُم آیاتِهِ لَعَلَّکُم تَهتَدونَ
و همگی به ریسمان خدا [= قرآن و اسلام، و هرگونه وسیله وحدت‌]، چنگ زنید، و پراکنده نشوید! و نعمت (بزرگِ) خدا را بر خود، به یاد آرید که چگونه دشمن یکدیگر بودید، و او میان دل‌های شما، الفت ایجاد کرد، و به برکتِ نعمتِ او، برادر شدید! و شما بر لبِ حفره‌ای از آتش بودید، خدا شما را از آن نجات داد؛ این چنین، خداوند آیات خود را برای شما آشکار می‌سازد؛ شاید پذیرای هدایت شوید.
دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود. یکی از نخبه‌های این کشور به حساب می‌آمد. از او یک اختراع ثبت شده بود و روزنامه‌ها مصاحبه‌های مفصلی با او داشتند.  محمدرضا چمنی از نیشابور به تهران آمده بود و همزمان با تحصیل در دانشگاه، از محضر علمای تهران استفاده می‌کرد و معارف دینی خود را کامل می‌کرد.
او مانند یک طلبه اطلاعات دینی داشت. بسیار اهل مطالعه بود. زرق‌وبرق زندگی در دنیا نتوانست او را فریب دهد. با شروع درگیری‌های کردستان، راهی غرب کشور شد. سال بعد جنگ شروع شد اما هنوز کردستان درگیر ناآرامی‌ها بود. تا اینکه یک روز و در جریان کمین ضدانقلاب، محمدرضا و پنج نفر از همراهانش توسط یک گروه مسلح تجزیه‌طلب که ادعای مسلمانی داشتند، دستگیر و قرار شد صبح فردا همگی اعدام شوند! هرچه با آنها صحبت کرد که ما به‌خاطر امنیت شما آمده‌ایم بی‌فایده بود. 
پنج همراه او اعدام شدند و نوبت به محمدرضا رسید. او اجازه خواست ابتدا نماز صبح بخواند. وقتی مشغول وضو شد، سرکرده آن گروهک به محمدرضا گفت: وضو و نماز شما باطل است و....
محمدرضا در مورد نحوه وضو و نماز و حتی در زمینه برخی مسائل اعتقادی و سیاسی با افرادی که می‌خواستند او را اعدام کنند بحث می‌کرد. همین‌طور که آنها بحث می‌کردند، یک نفر گفت: این جوان را اعدام نکنید، بگذارید عالم ما بیاید و به او بفهماند که راهش اشتباه است.ساعتی بعد عالم آمد و با محمدرضا مشغول بحث شد. استدلال‌های قرآنی محمدرضا خیلی قوی بود، حتی از کتاب‌های آنها دلیل می‌آورد. بحث آنها تا بعدازظهر طول کشید و به موضوعات انقلاب و حتی مسائل سیاسی کشور کشیده شد. 
عالم گفت این جوان را اعدام نکنید. فردا دوباره بحث‌های عالم با محمدرضا ادامه پیدا کرد. حدود یک ماه هر روز چندین عالم می‌آمدند و با محمدرضا در مورد مسائل مختلف بحث می‌کردند. حالا دیگر محمدرضا را قبول کرده بودند و بیشتر برای کسب علم سراغش می‌آمدند! او دیگر در زندان نبود و امکانات رفاهی داشت. محمدرضا این آیات را می‌خواند و می‌گفت: ما باید وحدت داشته باشیم و سراغ دشمن مشترک که آمریکا و اسراییل است، برویم. می‌گفت: حتی صدام هم وسیله دست آمریکاست و به‌زودی از بین خواهد رفت. مدتی بعد، سرکرده گروهک به محمدرضا گفت: بیا برای جوان‌های ما صحبت کن، خیلی از آنها گرایش کمونیستی پیدا کرده‌اند. محمدرضا این کار را طی چندین روز انجام داد. همه دیگر او را می‌شناختند.  تا اینکه بعد از مدتی به او گفتند: تو آزادی می‌توانی بروی. محمدرضا لبخندی زد و گفت: چند ماه از عمر مرا گرفته‌اید، حالا می‌گویید برو؟
نه نمی‌شود، یا مرا مجاب کنید که همراه شما باشم یا شما راه مرا قبول کنید و دست از دشمنی با مردم مسلمان ایران بردارید. 
گفتند: ما چند نفر از شما را کشته‌ایم. اگر ما به‌سوی شما بیاییم همه ما را اعدام می‌کنند. 
محمدرضا گفت من برای شما از فرمانده سپاه امان‌نامه می‌گیرم. 
فردای آن روز راهی بانه شد و با فرمانده سپاه هماهنگ کرد و به نام تمام آنها امان‌نامه با مهر و امضای سپاه گرفت. 
استدلال‌های قوی و علم و ایمان محمدرضا باعث شد ۱۲۰نفر از نیروهای دشمن به نیروهای انقلابی تبدیل شوند. 
محمدرضا منادی وحدت بود و همیشه می‌گفت: اگر ما مسلمانان وحدت داشته باشیم و پشت سر رهبری حرکت کنیم، هیچ دشمنی نمی‌تواند ما را شکست دهد. تمام توان دشمن صرف ایجاد تفرقه می‌شود. 
او پس از بازگشت از دوران اسارت، در یک جلسه ماجرای خود را تعریف کرد و دوستانش این خاطرات را ضبط کردند و کتاب او بر اساس آن خاطرات منتشر شد.  او بار دیگر به جبهه رفت و همراه با شهید برونسی در لشکر نصر حضور داشت و در عملیات بدر جاودانه شد. 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.