عماد خورشیدطلب: هیچ‌کس برای ورود به دانشگاه واقعا آماده نیست. تو با کوله‌باری از رویاهای خام و تصویری خیالی از آینده قدم می‌گذاری؛ فکر می‌کنی قرار است متخصص شوی، مدرک بگیری، کار پیدا کنی و زندگی روی روال بیفتد.

چهار سفر برای سلوک دانشجویی

آگاه: اما دانشگاه، بی‌رحم‌تر از آنی است که تصورش را داشتی. درس‌ها فقط بخشی از ماجرا هستند؛ در واقع، سختی‌ها، شکست‌ها، شب‌های طولانی بی‌خوابی و بحران‌های درونی، همان چیزهایی‌اند که قرار است تو را بسازند. تو هنوز نمی‌دانی اما این مسیر بیشتر از آنکه تو را به یک مهندس، پزشک یا وکیل تبدیل کند، قرار است عقلانیتی درونت شکل دهد که هیچ کتاب درسی‌ای قادر به آموزش آن نیست. و این، همان سفری است که هیچ‌کس برایش آماده نیست.

سفر اول: طلوع ناآگاهی
روز اول ورود به دانشگاه، بیشتر شبیه ورود به سرزمینی ناشناخته است؛ مثل وقتی که برای اولین‌بار پا در شهری غریب می‌گذاری. همه‌چیز عجیب است؛ آدم‌ها، راهروهای بلند، صندلی‌های فرسوده کلاس‌ها و حتی هوای خوابگاه. تو، دانشجوی تازه‌وارد، با کوله‌باری از امید و ذهنی پر از سوال وارد می‌شوی، بی‌خبر از اینکه این سفر قرار است تو را عوض کند.
شب‌های اول در خوابگاه، وقتی که خنده‌های ناشناخته هم‌اتاقی‌ها در سکوت راهروها می‌پیچد، حس غریبی داری؛ انگار بخشی از تو هنوز در خانه جا مانده و بخشی دیگر، مشتاق کشف این دنیای تازه است. در این شب‌های طولانی، ذهن تو پر از رویاهایی است که هنوز شکل نگرفته‌ و ناامیدی‌هایی که هنوز به زبان نیامده‌اند. اما تو نمی‌دانی که همین قدم‌های ناآگاهانه، دانه‌های کوچک یک تغییر عمیق هستند؛ دانه‌هایی که در دل تاریکی، آرام‌آرام جوانه خواهند زد.

سفر دوم: در دل ناکامی‌ها
زمان می‌گذرد. هیجان اولیه کمرنگ می‌شود و دانشگاه چهره‌ واقعی‌اش را نشان می‌دهد. پروژه‌های سنگین، امتحان‌های بی‌رحم، کمبود خواب و تنهایی‌هایی که در دل شلوغی دانشگاه پنهان شده‌اند. انگار با هر قدمی که برمی‌داری، کوله‌بارت سنگین‌تر می‌شود. شاید آن شور و شوق روزهای اول، حالا جایش را به تردید و خستگی داده باشد.
دوستانت در خوابگاه، حالا همسفرانی شده‌اند که در دل شب‌های بی‌پایان، با لیوان‌های چای نیمه‌سرد و شوخی‌های تلخ، واقعیت زندگی را برایت مرور می‌کنند. گاهی فکر می‌کنی که این راه هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. فشار درسی، بحران‌های شخصی، ناامیدی از آینده؛ همه‌شان مثل موج‌های پی‌درپی تو را می‌کوبند. اما یک چیز درونت آرام‌آرام شکل می‌گیرد: قدرت برخاستن بعد از هر زمین خوردن.
تو هنوز نمی‌دانی اما هر شکستی که تجربه می‌کنی، در واقع دارد ذهنت را می‌تراشد. انگار دردها، آرام‌آرام تو را به فردی عمیق‌تر و آگاه‌تر تبدیل می‌کنند. هنوز خبری از عقلانیت نیست اما درد دارد راه را برایش باز می‌کند.

سفر سوم: زایش عقل در دل تاریکی
یک روز، در میانه یک بحث عادی با دوستانت یا شاید در خلال یک پروژه طاقت‌فرسا، ناگهان چیزی در ذهنت جرقه می‌زند. می‌فهمی که دانشگاه فقط جای درس خواندن نیست. اینجا، زندگی دارد تو را آهسته‌آهسته شکل می‌دهد؛ نه فقط با نمره‌ها و واحدها، بلکه با شکست‌ها، ناامیدی‌ها، خستگی‌ها و حتی بحث‌های شبانه‌ای که به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسد.
عقلانیت از دل همین لحظه‌ها زاده می‌شود؛ وقتی یاد می‌گیری از هر زمین خوردنی درس بگیری، وقتی می‌فهمی که آدم‌ها پیچیده‌تر از آنی هستند که فکرش را می‌کردی، وقتی برای اولین‌بار در یک بحث جدی، به‌جای دفاع از نظر خودت، سعی می‌کنی بفهمی طرف مقابل چرا این‌طور فکر می‌کند. اینجا همان لحظه‌ای است که تو، ناخودآگاه از صرفا دانشجو بودن به انسان بودن نزدیک‌تر می‌شوی.
عقلانیت یعنی همین: توانایی فهمیدن پیچیدگی‌های زندگی، پذیرش اشتباهات خودت، تحمل شکست بدون شکستن. دانشگاه اگر چیزی به تو بدهد، همین است. نه فقط مدرک، نه فقط تخصص؛ بلکه دیدی عمیق‌تر به زندگی.

سفر چهارم: بازگشت با چشمانی آگاه
روزی که مدرکت را دستت می‌دهند، می‌فهمی که این کاغذ چیزی نیست، جز پایان یک فصل و آغاز فصلی دیگر. در نگاه دیگران، تو یک فارغ‌التحصیل هستی؛ اما در درون خودت می‌دانی که چیزی عمیق‌تر تغییر کرده است. تو با کوله‌باری از تجربه، شکست، امید، درد و نهایتا عقلانیت از این سفر برمی‌گردی.
حالا دیگر آن دانشجوی پر از رویای روز اول نیستی. یاد گرفته‌ای که زندگی همیشه مهربان نیست اما می‌شود با عقلانیت و انعطاف، مسیر را هموارتر کرد. می‌دانی که شکست بخشی از مسیر است، نه پایان آن. این تجربه‌ها تو را تغییر داده‌اند؛ تو دیگر فقط یک متخصص نیستی، بلکه انسانی هستی که درک عمیق‌تری از خود و جهان پیدا کرده است.
و این همان چیزی است که دانشگاه باید به تو می‌داد: عقلانیتی که از دل سختی‌ها و سرگردانی‌ها زاده می‌شود. همان چیزی که رهبر انقلاب از آن به‌عنوان قوه عاقله کشور یاد می‌کند؛ قدرتی درونی که فراتر از تخصص، تو را برای ساختن آینده آماده می‌کند. دانشگاه اگر رسالت دارد، همین است: تربیت انسان‌هایی که بتوانند بفهمند، تصمیم بگیرند و جامعه را از تاریکی به روشنی هدایت کنند. و تو، حالا که از این سفر بازگشته‌ای، شاید فقط یک چیز در ذهنت مانده باشد: «چقدر خوشحالم که در این مسیر شکست خوردم، خسته شدم، اما بالاخره یاد گرفتم بفهمم.» و این همان عقلانیتی است که از دل سفرهای سخت زاده می‌شود.
این همان سیر اسفار اربعه است. فقط این‌بار، در قامت یک دانشجو.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.