آگاه: کتاب «مگر چشم تو دریاست!» نوشته جواد کلاته عربی ازسوی نشر ۲۷بعثت منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب بهار ۱۴۰۱ ازسوی انتشارات ایران منتشر شد و پیشتر نیز ازسوی انتشارات روایت فتح و نشر شهید کاظمی در چندین نوبت به چاپ رسیده است. «مگر چشم تو دریاست!» دربرگیرنده خاطرات انسیه جنیدی، مادر شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی و در ۶فصل با عناوینی که کلمه «چشم» در آنها نقش دارد، تنظیم شده است: «چشمهای پدر»، «چشمهایت روشن»،«چشمها میبینند»، «چشمها میگریند»، «چشمهای منتظر»، و «مگر چشمان تو دریاست!» عناوین فصلها و متن کتاب درنهایت به معنای استعاری «چشم» پیوند میخورند و در جملهای تاثیرگذار در پایان کتاب این مفهوم برجسته میشود: «... این چشمهای من دیگه اشک نداره آقای دکتر... خشک شدن.» ماجرای کتاب از شهر پیشوا آغاز میشود و زندگی سنتی و ایرانی-اسلامی خانواده جنیدی را به تصویر میکشد. پس از ازدواج انسیه با پسرعموی طلبهاش، زندگی او به قم منتقل میشود و پس از انقلاب، خانواده به شهر پیشوا بازمیگردند. احمد جنیدی، پدر خانواده، امامجمعه شهرستان رودسر میشود و خانواده در جریان انقلاب و جنگ تحمیلی نقشی پررنگ ایفا میکنند.
نصرالله جنیدی، فرزند سوم و نخستین شهید خانواده، در ۱۸دی ۱۳۵۹ در عملیات نصر به شهادت میرسد. او عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. ۷۵روز پس از شهادتش، پیکر او که ازسوی دشمن در آب انداخته شده بود، بازمیگردد. رضا، کوچکترین پسر، در سال۱۳۶۲ در اولین اعزام خود در جبهه غرب به شهادت میرسد. پیکر او نیز بعد از ۱۳ماه به خانواده تحویل داده شد. ضدانقلاب برای بازگرداندن پیکرش ۳۰هزار تومان درخواست کرده بود که با مخالفت پدر و مادر مواجه شد. محمد، فرزند ارشد خانواده، در جزیره مجنون و در آغوش برادرش عبدالحمید به شهادت رسید. پیکر او ۱۴سال مفقود بود. حمید که شاهد شهادت برادرش بود، سالها با درد شیمیایی و موجگرفتگی دستوپنجه نرم کرد و درنهایت در سال۱۳۷۹ به شهادت رسید. کتاب با فضایی احساسی و زبانی ساده، خاطرات زندگی و شهادت این چهار برادر را از زبان مادرشان روایت میکند. نویسنده در متن خود توانسته است سبک زندگی سنتی، باورهای مذهبی، و نقش زنان در پشتیبانی از جبههها را بهخوبی بازتاب دهد. فصلها و عناوین کتاب بهشکل هوشمندانهای طراحی شدهاند تا حس کنجکاوی مخاطب را برانگیزند. در ادامه به بهانه سالروز وفات حضرت امالبنین(س) چهار بُرش از خاطرات انسیه جنیدی را در «مگر چشم تو دریاست!» میخوانیم:
۳۱شهریور۵۹ جنگ شروع شد. اخبار ساعت دو بعدازظهر فرودگاه مهرآباد را نشان داد. چندتا هواپیما داشتند توی آتش میسوختند. میگفتند عراق چند فرودگاه دیگر را هم زده است. یکی دو روز بعد اعلام کردند منقضیهای۵۶ خودشان را به پادگانها معرفی کنند. پنجم مهر، محمد خودش را معرفی کرد. او را فرستادند برای حفاظت از فرودگاه مهرآباد. دو هفتهای آنجا بود تا اینکه از طرف ارتش به ایلام اعزام شد. خانه هم نیامد. فقط تلفنی خبر داد لباس و پول بیاورید. من و سوسن و حمید شبانه رفتیم فرودگاه و چیزهایی را که خواسته بود، برایش بردیم. یک ماه و خردهای توی ایلام نگهش داشتند. پدافند ارتش بود. محمد نزدیک بود همان اول جنگ شهید شود. توی چادرشان نشسته بودند که یک دفعه اعلام خطر میکنند و صدایشان میزنند بیرون.
همین که محمد و بچههای دیگر پا به فرار میگذارند، چادر میرود روی هوا. آنها را با خمپاره یا توپ زده بودند. سوسن هنوز آن ساکش را دارد. ترکشخورده و سوراخ سوراخ است. بعد از یکماهونیم منتقلش کردند قلعهحسنخان شهریار تا اسفند که ماموریتش تمام شد، در همان پدافند ارتش بود. همان زمانی که محمد ایلام بود، آقا نصرالله با محمد دامادم و چندتا از بچههای پیشوا و ورامین رفتند تهران توی پروژه جنگهای نامنظم دکتر چمران. خیلی توی کارش جدی بود. تازه سهماه از جنگ گذشته بود؛ اما با اینکه دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت، برای جنگ، آتش آقا نصرالله از آن دوتای دیگر خیلی تندتر بود. آرام و قرار نداشت. مثل گلوله آتش شده بود. برایشان یک دوره آموزشی چریکی توی تلو گذاشته بودند. یک بار آمد خانه. ما سفره انداخته بودیم برای غذا. مثل ماتمزدهها یکی دو بار تا ته اتاق رفت و برگشت. داشت حرص میخورد از دست ما. شماها نشستید دارید غذا میخورید؟! خب تو بگو ما چی کار کنیم! همه دارن میرن جبهه!
وقتی امام اعلام کرد زمینهای بایر را کشت کنید و نگذارید گندم کم بیاید، برادرم، اکبر، زمینش را گندم کاشت. خانهاش تهران بود. از آنجا میآمد به زمینش سر میزد. خودش هم جثه کشت و کار نداشت. آقا نصرالله کمکش میکرد. از صبح تا غروب مدرسه و مغازه بود؛ اما شب نمیگذاشت برادرم تنهایی برود سرآب. پاهایش را بالا میزد و پابهپای داییاش کار میکرد. اکبر بهخاطر همین زمینش زیاد میآید خانه ما. یک بار برای نوبت آبش آمد پیشوا. اما دیدم فردای آن روز دوباره آمد. نمیشد اینطور زود به زود بیاید. پرسیدم کجا بودی داداش؟ شما که دیروز آب داشتی؟ جواب داد: «مگه خواهر از برادرش میپرسه کجا بوده؟!» دیگر چیزی نگفتم. با خودم گفتم شاید بهش بربخورد. سفره انداختم. شامش را خورد و رفت بخوابد. اما دیدم با همان لباس راحتی خواب از سر جایش بلند شد و رفت توی اتاق حاج آقا و بعد از حدود ۱۰دقیقه آمد پیش من و نشست کنارم. امروز نزدیک خونه ما تشییع جنازه یه شهید بود. کی بود؟ بچه یکی از همسایههامون بود. آخی... خوش به حال مادرش. من کسی بودم که خودم برای زنها جلسه میگذاشتم و با شور و حرارت از جبهه و جنگ و ایستادگی در برابر مشکلاتی که مخالفها جلوی پای انقلاب گذاشته بودند، حرف میزدم. اینکه گفتم: خوشبهحال مادرش، از دهانم نپرید. راست راستی باورم بود.
۲۶ آذر ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۱
کد خبر: ۹٬۲۸۰
کتاب «مگر چشم تو دریاست!» که ازسوی نشر ۲۷بعثت راهی بازار نشر شده، دربرگیرنده خاطرات انسیه جنیدی، مادر شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی است که هر چهار فرزندش را تقدیم انقلاب کرد.
نظر شما