عماد دلاور

  • بالش‌های نوستالژیک

    ماجرای پر غصه سرمایه‌های راکد در جامعه ایران

    بالش‌های نوستالژیک

    سعید روزشماری می‌کرد. بالاخره سال به اتمام رسید و نوروز شد. فک‌وفامیل همگی در منزل پدربزرگ جمع شدند. بچه‌ها در حیاط خانه پدربزرگ مشغول بازی و سروصدا بودند. چشمان سعید به پدربزرگ افتاد. با خودش گفت بگذار ببینم امسال پدربزرگمان پول‌هایش را در کدام بالش گذاشته است؟ آرام‌آرام او را تعقیب کرد. درست حدس‌زده بود. همان بالشت گل‌گلی بزرگ را برداشت. یهو سعید لبخند ملیحی زد و گفت: آقاجون اول عیدی مرا بده. پیرمرد خوش‌ذوق هم بوسه‌ای بر گونه‌های نوه‌اش زد و عیدی او را داد.