آگاه: از طرفی ذوق خدمت برای اولین بار آن هم در شب عاشورا و شام غریبان و از طرفی جیب خالی برای حرکت؛ با کلی ناراحتی تماس میگیرم و میگویم انشاالله زمانی دیگر و سلام من را به آقایم برسانید. خیلی ناراحت شدهام اما به روی خودم نمیآورم و تلفن قطع میشود. یک ساعت بعد باز هم صدای تماس من را به خود میآورد، همان خادمالرضا است که با صدای پرمحبت میگوید هزینه اسکان و بلیت رفت مهمان آستان شدهای، کارهایت را انجام بده منتظرت هستیم. باورش برایم سخت است تا تلفن را قطع میکنم ماجرا را برای دوستم تعریف میکنم: یک لبخند آرامشبخش میزند و میگوید طلبیده شدهای و باید بروی، زیارت را که از دلت گذشته باشد، حتما میشود.
در طول مسیر به خاطرات سفرهای گذشتهام به مشهد فکر میکردم، در میانه راه ذهنم گریزی به شب قدر زد و هرچقدر که اتفاقات یک سال را دوره میکردم به دستهایم نگاه میانداختم و با خود زیر لب میگفتم: «این دستها خالیتر از آن است که مورد چنین رحمتی قرار بگیرد…»؛ به مشهد رسیدهام چمدانم را در اتاق میگذارم آنقدر در و دیوار به من سخت گرفتهاند و احساس غربت وجودم را فراگرفته که میخواهم به سویش فرار کنم؛ قدم پشت قدم بلوار امام رضا را خیره به گنبد طلایش با درددل و نگاه تار بغضآلود پشت سر میگذارم، قسمت بر آن است که از بابالرضا وارد حرم او شوم، انگار همه نشانهها در طول سفر حکایت از آن دارد که دعوت به این نقطه از دنیا فقط به اذن صاحب این خانه ممکن است؛ با نوای دودمه «علمدار نیامد» عزاداران صحن پیامبراعظم را به سمت روضه منوره با دوره کردن اسامی خانواده و دوستانم که التماس دعا داشتند طی میکنم و به سمت هر ورودی که قدم میگذارم یک صحنه دلدادگی زائران با هزار داستان در پیشینهاش با امامشان را مشاهده میکنم. دستم را بر سینهام به نشانه ادب میگذارم، شدت ضربان قلبم را حس میکنم. چشم در چشم ضریح او یک نفس عمیق میکشم و عطری آشنا جانم را به آرامش میخواند، من این رایحه دلنشین عطر حرم را از کودکی میشناسم. کمی به اطرافم دقت میکنم؛ کودکانی را میبینم که در ازدحام جمعیت بر شانه پدر در حال تلاش برای بوسه بر گل ضریح هستند و تمام گوشههای دنج سنگفرشهای حرم مملو از زائران در حال خواندن نماز و زیارتنامه نیابتی است. در پشت سر با موجی از جمعیت با ذکر لبیک یاحسین به ساحل تسلیتگویان شب تاسوعا میرسم و مانند همه دست نیاز به ضریح پرکرامتش میکشم و با خود فکر میکنم که چه دلهایی که به این شبکههای ضریح از دور و نزدیک گره خورده است!
صبح شده و کل سال را به امشب فکر کرده بودم که در شب عاشورا با چه چیزی و چگونه میتوانم عزای عزیز زهرا را بهجا بیاورم. فکرش را هم نمیکردم در روز تاسوعا حوالی ساعت ۱۲ظهر اسمم را بخوانند و برای آن چیزی که خوانده شده بودم به حرم امام هشتم برسم، خط تای لباس سبز بلند را که باز میکنم، زیر اسمم را که نگاه میکنم نوشته است: «خدمت چایخانه حضرتی».
صدای محمدحسام در جلسه خدام من را از عالم فکر و ذوق به خود میآورد. همه خادمان حضور دارند بهجز یک نفر که اسمش در لیست هست اما حضورش دیگر در میان ما نیست و گذر کوتاه عمر او را به خدمت شب عاشورا نرسانده است؛ در هتل چندین مرتبه لباس را پوشیده و مدام خود را در آیینه ورانداز میکنم، انگار هنوز برایم این یقین به باور نرسیده، حوالی ساعت۲۲ که همچنان منتظر امیر هستم تا به چایخانه صحن باغ رضوان برویم، آداب برخورد با زائر را مرور میکنم که مبادا اشتباهی انجام دهم. رسیدهایم همه خدام ردای سبز خدمت را بر تن کرده و دل در دلشان نیست. تقسیم کار میکنیم؛ توفیق من این است که استکانها را بچینم و چایها را به صف زائران برسانم. گاهی هم قاشقبهدست در میانه چایخانه جایی که بخار رحمت چایخانه بلند است، چایهای تلخ را با ذکر یا رضا و صلوات شیرین میکنم؛ در دو شب عاشورا و شب شام غریبان گذر ساعت ۲۲:۳۰ تا ۶ صبح چایخانه را هیچکدام از ما متوجه نمیشدیم، در پشت یقه سبز لباس پیراهن مشکی خادمان عزای اشرف اولاد آدم را فریاد میزند و اما اگر از هر زائر و خادمی سوال کنید که چایخانه حضرتی را برایم توصیف کن، حتما از سرود و نوحه دستهجمعی خادمان برایت میگوید. ما نیز از ته قلبمان برای زائران عزادار میخواندیم: «او میآید تکیه به دیوار حرم میزند...»همیشه هروقت که زائر امام رضا میشدم، شیرینی مهر خادمان را میچشیدم اما اینبار من نمکگیر محبت زائران مهربانش شدهام که گاهی با تشکر یا یک لبخند رضایت یا حتی یک التماس دعا جوانه محبت در قلب ما میکاشتند، اینبار قصه سفر طوری دیگر برایم رقم خورد. کلمات مشهد، ایام محرم، بیرقهای سیاه، گونههای پراشک عزاداران، ضریح سیاهپوش و چای شیرین چایخانه حضرتی برایم تداعی یک خاطره و افتخار به همراه یک تبسم تا آخر عمر است، اما حالا که در مسیر برگشت هستم میدانم که امام رضا توجهش به همه دلدادگانش است و میداند که چگونه و چه زمانی به فریاد دلهای عاشقانش برسد.
۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۰
کل سال را منتظر رسیدن به هشتم محرم بودم و درکنارش هم به سوم امام فکر میکردم که قرار است نذری سه ساله را در سال چهارم و نذری قدیمیتر را که ارثیه مادربزرگ است ادا کنم با قیمت سرسامآور مواد غذایی. مثل همیشه تمام پولهایم را با کمک مادر خرج نذری کردهام، تلفن همراهم زنگ خورد و عزیزی مرا به مشهد دعوت کرده است، آنهم به خدمت در حرم امام هشتم(ع) هرچقدر با خود فکر میکنم میبینم که هزینههای سفر برایم سنگین تمام میشود.