۱۰ آبان ۱۴۰۳ - ۰۰:۲۱
کد خبر: ۸٬۰۳۰

واقعیت نظام بین الملل متحول شده است

پیامدهای نظری افول هژمونی آمریکا

دکتر سید جلال دهقانی فیروزآبادی ـ عضو هیات‌علمی دانشگاه علامه طباطبایی

بی‌تردید واقعیت‌های بین‌المللی منجر به شکل‌گیری نظریه‌های جدید یا تعدیل نظریه‌های موجود می‌شود؛ برای مثال، نظریه رئالیستی مبتنی بر قدرت سخت نظامی به‌گونه‌ای تغییر می‌کند که قدرت اقتصادی اهمیت می‌یابد یا قدرت گفتمانی و ایدئولوژیک برجسته می‌شود که در پی آن، نظریه قدرت نرم متولد خواهد شد؛ از این رو تغییر و تحولات نظری بیانگر این واقعیت است که تغییراتی عمده در صحنه و عرصه عمل رخ داده است؛ برای نمونه، ارائه نظریه قدرت نرم نشان می‌دهد با قدرت نظامی نمی‌توان همه اهداف را تامین کرد. زمانی عنوان می‌شد قدرت نظامی مانند پول است که هرچه می‌خواهید، می‌توانید با پول بخرید و هر نیازی را با آن برطرف کنید اما امروز می‌گویند قدرت نظامی و سخت، تبدیل‌پذیری‌اش را از دست داده و برای تامین منافع ملی، به انواع دیگر قدرت مانند قدرت نرم نیاز است.

پیامدهای نظری افول هژمونی آمریکا

آگاه: بحث افول هژمونی آمریکا اولین‌بار اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰میلادی مطرح شد؛ به‌گونه‌ای که رابرت کوهین، نظریه‌پرداز نولیبرال آمریکایی در کتاب خود با عنوان «پس از هژمونی» به این مسئله پرداخت. این کتاب سال۸۴ میلادی انتشار یافت. کوهین در این کتاب، بیشتر، از زاویه نظم اقتصادی و رژیم‌های بین‌المللی به مقوله افول آمریکا می‌پردازد. او می‌گوید پس از جنگ جهانی دوم تا دهه ۸۰میلادی، آمریکا یک قدرت اقتصادی بلامنازع بوده که توانسته رژیم‌ها و نهادهای بین‌المللی را طبق چارچوب‌های نظم لیبرال ایجاد کند اما این قدرت هژمون در حال افول است.


همان‌طور که اشاره شد، این مباحث در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ میلادی مطرح شده است. اگرچه در این سال‌ها بودجه نظامی و تولید ناخالص ملی آمریکا افزایش یافته اما از آنجا که قدرت رقیبانش چند برابر شده، مشخص می‌شود قدرت هژمونیک آمریکا افول کرده است.
زمانی در نظام بین‌الملل، آمریکا سیاست‌های خود را تحمیل می‌کرد، چون چنین جایگاهی برای خود قائل بود و دیگران نیز می‌پذیرفتند اما شواهد و قرائن نظری و عملی نشان می‌دهد وضعیت نظام بین‌الملل تغییر کرده و رقبای بین‌المللی و منطقه‌ای آمریکا اجازه چنین رفتارهای انحصارطلبانه‌ای را به آمریکا نمی‌دهند. ترامپ و تیم او نیز به این نتیجه رسیدند که آمریکا نمی‌تواند کل دنیا را کنترل و رهبری کند؛ چراکه بازیگران دیگری هم برای خود منافع مستقلی تعریف کردند؛ ولو اینکه متحد آمریکا باشند و این یعنی افول هژمونی.
بسیاری از اندیشمندان و سیاستمداران آمریکایی، کتاب‌ها و مقالات زیادی با رویکرد جهان پساآمریکا نوشتند یا برخی دیگر، نظرات خود را تعدیل کرده‌ان.؛ برای مثال، پس از فروپاشی شوروی، بحث نظام تک‌قطبی مطرح شد یا فرانسیس فوکویاما از اصطلاح «پایان تاریخ» استفاده کرد، اما تحولات نظام بین‌الملل به سمتی پیش رفت که فوکویاما مجبور شد از حرف و ایده خود برگردد.
علاوه‌بر فوکویاما، اندیشمندان دیگری در آمریکا دریافتند نظریه نظام تک‌قطبی با واقعیات بین‌المللی منطبق نیست. یکی از مهم‌ترین نمونه‌های آن، حمله آمریکا به عراق بود. این تجربیات در عرصه عمل، به نظریه «نظام یک‌چندقطبی» تبدیل شد که آن را ساموئل هانتینگتون ارائه کرد. بر اساس این نظریه، آمریکا دیگر قدرت بلامنازع جهان نیست و حتما نیاز دارد برای مدیریت بین‌المللی با سایر قدرت‌های بزرگ مشورت و همکاری کند. نظام یک‌چندقطبی مانند یک سیستم هیات‌مدیره‌ای است که آمریکا ممکن است رییس آن باشد، اما نیاز دارد با هماهنگی دیگر اعضای هیات‌مدیره عمل کند.
جالب است که در همان نظریه نظام یک‌چندقطبی، هانتینگتون معتقد است آمریکا قدرت درجه‌یک است و چند قدرت درجه‌دوم در مناطق مختلف حضور دارند. برای مثال روسیه را در اوراسیا، درجه‌اول و اوکراین را درجه‌دوم می‌داند. در خاورمیانه، ایران را قدرت درجه‌اول و عربستان را درجه‌دوم معرفی می‌کند. این خود نشان می‌دهد آمریکا از سر تفنن با ما مقابله نمی‌کند. وقتی یک ابرقدرت با جمهوری اسلامی ایران مقابله می‌کند به این معناست که او می‌خواهد قدرتی را در سطح بین‌المللی یا منطقه‌ای مهار کند. هانتینگتون در نظریه برخورد تمدن‌ها معتقد بود نزاع بین‌المللی در آینده بین آمریکا، چین و ایران به‌عنوان رهبران سه تمدن مسیحی، کنفسیوسی و اسلامی خواهد بود. این مباحث بیانگر وجود واقعیت‌های جدیدی است که در صحنه بین‌المللی به‌وجود آمده، بنابراین ناکامی‌هایی که آمریکایی‌ها در عرصه عمل کسب کردند، موجب شد این ایده که «نظام سیاسی، اقتصادی، امنیتی که بر پایه رهبری و هژمونی آمریکا ایجاد شده است، تضعیف خواهد شد یا افول خواهد کرد»، بیش از پیش مورد توجه قرار گیرد.
مواجهه آمریکایی‌ها با واقعیات میدانی در روی زمین، موجب تعدیل نظریه‌های هژمونی شد تا توجیهی برای عقب‌نشینی آمریکا باشد؛ برای مثال، هژمونی مستقیم به نظریه هژمونی نیابتی تبدیل شد یعنی خواست آمریکا اعمال سلطه از طریق هژمونی مستقیم بوده، اما وقتی در صحنه عمل هزینه این کار بالا می‌رود، با یک توجیه نظری به سمت اعمال یک هژمونی نیابتی می‌رود. وقتی در عمل، هژمونی نیابتی هم امکان‌پذیر نیست، به ‌سمت موازنه‌سازی ساحلی یا «موازنه‌سازی از ساحل» می‌رود؛ به این معنا که نیروی دریایی آمریکا از دور و با استفاده از ناوهای هواپیمابر در کنار سواحل منطقه‌ای و آب‌های بین‌المللی، موازنه منطقه‌ای را کنترل می‌کند.
وقتی موازنه‌سازی از طریق ساحل هم کارایی لازم را نداشته باشد، هزینه بالا می‌رود و طرح احاله مسئولیت مطرح می‌شود. به این معنا که آمریکا برای مثال، مسئولیت موازنه‌سازی در برابر ایران را به عربستان یا رژیم صهیونیستی احاله می‌دهد. امروز یکی از دغدغه‌های آمریکا همین نکته است که نه خود می‌تواند در منطقه موازنه‌سازی کند و نه با احاله این مسئولیت به برخی کشورهای منطقه، آنها توانایی چنین کاری را خواهند داشت. راهبرد چرخش به شرق هم از توجیهاتی است که آمریکا برای خروج از منطقه استفاده می‌کند؛ البته این حرف به این معنا نیست که چین در مرکز توجه آمریکا قرار ندارد، بلکه آمریکا همین مسئله را هم توجیهی برای پوشاندن ناتوانی خود در مدیریت منطقه و کم‌کردن نقش خود در خاورمیانه قرار داده است.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.