آگاه: هوای پاییزی بهخصوص پس از بارش یک نم باران، واقعا دلچسب میشود. یک استکان چای ریختم و با تماشای خانهای که از صبح مشغول تمیز کردنش بودم از عطر هل و گلمحمدی چای لذت بردم. گوشی تلفن همراهم را برداشتم تا اخبار امروز را بررسی کنم. از بین خبرها، خبر برگزاری پویش همدلی طلایی۲ در تهران برایم جالب بود. خواندن این خبر ذهنم را به پویش طلایی ۲۱مهرماه برد؛ جایی که پر بود از گذشت و انفاق، جایی که بوی ازخودگذشتگی همهجا به مشام میرسید و جایی که طلاها، سکهها و پولها عاقبتبهخیر شدند.
پویش همدلی طلایی۱
حضرت علی(ع) میفرماید: «فرصت مانند ابر از افق زندگی میگذرد، مواقعی که فرصتهای خیری پیش میآید غنیمت بشمارید و از آنها استفاده کنید.» و بهراستی چقدر زیبا زنان تهرانی فرصت را غنیمت میشمارند و در کار خیر از هم پیشی میگیرند و این چنین سهم خود را در مسیر نابودی اسرائیل میپردازند.
معصومه ۳۸ساله گردنبندی را که بهشکل نام همسرش بود همراه با نامهای اهدا کرد و گفت: «این گردنبند از نظر معنوی بسیار برایم باارزش است و همیشه همراه بوده و در مکه، کربلا، سوریه و حرم امام رضا(ع) متبرک شده است اما این هدیه ناقابل را با تمام این اوصاف تقدیم شما میکنم به امید پیروزی جبهه مقاومت.»
مائده ۵۵ساله دستبند قطور و سنگینی در دست دارد و میگوید که من سرویس طلایم را فروختم و مدتهاست ذره ذره پول جمع کردم و همراه با پول سرویس طلایم این دستبند را خریدم و پسانداز کردم برای خرید خانه اما اکنون اطاعت امر رهبری واجبتر است. اکنون زمان آزمون است و هر کسی در این آزمون
سربلند بیرون نمیآید.
ضحی هفتساله النگوی خود را از دستش بیرون میآورد و تحویل میدهد و میگوید: شاید این النگوی من مشکل کوچکی از دختران و پسران لبنانی و فلسطینی حل کند. من خیلی ناراحت آنها هستم و هر روز برای پیروزی و نجات آنها دعا میکنم اما دعای خالی کافی نیست و هرکاری از دستمان برمیآید باید انجام دهیم.
فاطمه ۷۵ساله دو گوشواره فیروزه خود را اهدا میکند و میگوید: «من از ۱۲سالگی قالیبافی میکردم و با دستمزد یک مدت طولانیم سال۵۷ توانستم این گوشوارهها را بخرم. ۵۷سال است که این گوشوارهها را دارم اما الان خوشحالم که میتوانم این دسترنج قدیمی را در راه اسلام و جبهه مقاومت خرج کنم.»
موردهای اینچنینی در همدلی طلایی۱ بسیار دیده میشد. موردهایی که بهراستی انسان را متاثر میکرد که ملت خوب و همراهی داریم و نتیجه این پویش به لطف خدا رقم بالایی را رقم زد.
نتیجه پویش همدلی طلایی ۱
حکم جهاد مقام رهبری در کمک به جبهه مقاومت در سراسر ایران و پیشی گرفتن زنان در کار خیر و انفاق مبلغ بالایی در کمک به جبهه مقاومت را رقم زد.
در پویش همدلی طلایی۱ مورخ ۲۱مهرماه، حدود ۱۷۰۰گرم طلا و سکه به ارزش ۰۰۰/۰۰۰/۸۰۰/۷۴ ریال و مبلغ ۰۰۰/۰۰۰/۲۵۰ ریال وجه نقد و ۱۳۰۰دلار جمعآوری و به گروه امام رضاییها تحویل داده شد. همچنین ۵۱۶/۵۹گرم طلا و سکه به مبلغ حدودی۵۰۰/۱۹۸/۰۹۲/۲۰ریال و ۱۴۰میلیون تومان مبلغ جمعآوریشده در شماره کارت اعلامشده به نام خانم فاطمه حسینی برای کمک به مردم لبنان و حزبالله و ۷۰میلیون تومان نیز برای کمک به مردم فلسطین و انتفاضه جمعآوری و مستقیما به بیت رهبری تحویل داده شد. مجموعا در گام اول پویش همدلی، مبلغ ۱۰میلیارد تومان به همت بانوان و مادران ایرانی جمعآوری شد.
پویش همدلی طلایی ۲
پویش همدلی طلایی ۲ امهات اقدس همزمان با چهلمین روز شهادت سیدحسن نصرالله و میلاد باسعادت حضرت زینب(س) برگزار میشود. این همایش با حضور سرکار خانم فرحات از فعالان لبنانی، خانم شاهکرمی مادر جانباز مدافع حرم، ابوذر روحی مداح، احمد بابایی شاعر آیینی، دکتر امیدیان شهردار منطقه ۲۱، استغاثه آقای محسن پالیزدار، معرفی امهات القدس از زمان تشکیل تاکنون ازسوی خانم مرسلی و پخش کلیپ عملکرد یکساله، اجرای غذای مقلوبه همراه با کلیپ، اجرای کاراته کودکان دختران خردسال، مناجات امام زمان(عج) و دعای فرج، همراه اهدای هدیه به خانوادههای بالای چهار فرزند. در این همایش غرفه داروخانه جهادی، جمعآوری اقلام، آشپزخانه مقاومت و بازارچه در چهار بخش؛ آرایشی بهداشتی، مواد غذایی، پوشاک و لوازم تحریر برگزار میشود.
روایت همدلی
برای عروس
مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش. بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماسنشان را باید بیشتر مراقبت کرد و قاعدتا نباید به دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی باز هم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیرمنتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیوپنج ساله شدم، حسابی از آن مواظبت کردم. جدا از ارزش مادیاش که همه روی آن حساساند، هدیهای که خودش داده بود ارزشی دوچندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
نظر شما